۱۴۰۲ تیر ۲۶, دوشنبه

جیم ران


 سه سال پیش در آستانه ۴۰ سالگی تصمیم گرفتم به خودم یک هدیه ویژه بدم. گزینه های مختلف رو بررسی کردم و در نهایت در ورکشاپ ۴ روزه تونی روبینز به عنوان Unleash The Power Within یه بطور خلاصه UPW شرکت کردم.

تونی (خیلی احساس صمیمیت می کنم باهاش) علی الظاهر فرد موفق و تاثیر گذاری هست. میزان متنابهی کتاب پر فروش، کلی سمینار انگیزشی شخصی و گروهی،‌بسیاری سمینار مربوط به موفقیت در تجارت و غیره. در مجموع از اون ۴ روز خیلی چیز یادگرفتم. کلی یادداشت برداری کردم که شاید ۹۰ درصدش رو انجام ندادم هنوز. اما ۱۰ درصدش رو انجام میدم و بیشتر در امور روزمره سعی می کنم بهشون ارجاع بدم.

در این ۴ روز که بصورت مجازی برگزار شد در مجموع زیر ۸ درصد تونی حاضر بود و بصورت زنده صحبت می کرد. یا از ویدیوهای قدیمی اش پخش می شد و قسمت عمده توسط دستیارهاش می گذشت و بعضی وقتها هم با موسیقی و حرکت های نرمشی/ورزشی و حضور چند تا دختر خانم و اقا پسر خوش هیکل جاذبه ای ایجاد می کردند تا آٔمها کسل نشند.

من در کنار یادداشت هام، اسم موسیقی هایی که پخش می شد (خیلی هاش رو از توی اسپاتیفای پیدا کردم) و اشخاص و کتاب ها رو  یاداشت می کردم. یکی از اسامی آدمهایی که تونی برد «جیم ران» بود. شاید اشتباه بزرگی کرد که اسم استادش رو توی اون جلسه برد. چرا که من پس از اون ۴ روز و مرور یاداشت ها و موسیقی ها و اراجیفی که بعضا بعد از رویت دخترهای خوش هیکل بصورت جو زده نوشته بودم، به این فکر می کردم که اگر بر فرض مثال من پیش یک مربی بدن ساز مراجعه کنم و اون به من بگه اینهایی که دارم بهت یاد میدم رو از یک استاد حاذقی به اسم «بهمان» یاد گرفتم، اگر هوش و ذکاوت مناسبی داشته باشم قطعا پرس  و جو می کنم و اون آدم رو پیدا می کنم تا باهاش آشنا بشم. اونم در عصر اینترنت و اطلاعات.

من دارای اون هوش و ذکاوت نبودم اما این آدم رو پیدا کردم. ویدیو ها و کتاب های فراوانی ازش خوندم و روز به روز شیفته تر شدم. این آدم در قید حیات نیست اما مجموعه ارزشمندی از صحبتهاش و کتاب هاش برای همه آدمها وجود داره. خیلی سریع متوجه شدم که تونی و خیلی دیگه از شاگردها و مریدهاش مجموعه حرفهاش رو به طور امروزی و با زرق و برق تری به خورد ملت می فروشند.

سادگی بیان و ملموس بودن نکات و جزییاتی که این بشر شاید 60 سال پیش مطرح کرده کماکان برای انسان جامعه امروزی - چه در آمریکا و چه در جاولسا و چه در جاولقا و در هر جای دیگه ای - تاثیرگذار و آموزنده هست. 

گفته های بیشتری از جیم ران رو نسبت به تونی در امور روزمره استفاده می کنم. مهم ترینش این گفته هست که سعی کن دانش آموز باشی و نه پیرو و دنبال کننده. همین یک جمله برای گذر ار تونی رابینز کافی است. درس دوم که این روزها ذهنم رو به خودش درگیر کرده این هست که سعی کن که یادگیری منجر به عمل بشه و نه دانش. وای که این جمله چقدر ساده و تاثیر گذاره. در باب تک تک جملات - برای منی که در جامعه ایران پرورش یافته - می تونم ۲-۳ صفحه مطلب بنویسم که اگر این رو می دونستم در فلان برهه تاریخی چه می کردم و چه نمی کردم. چه می گفتم و چه نمی گفتم و الخ.

داستان رو کوتاه کنم. این هدیه ای که به خودم دادم ارزان نبود. اما درسی که ازش گرفتم بسی گرانبها بود. 

روحت شاد جیم ران! 

۱۴۰۲ خرداد ۲, سه‌شنبه

داستانی عجیب

 




داستان عجیبی است. در ۶ ماهه گذشته نزدیک ۶ لپتاپ ارزون و گرون رو خریداری کرده و همه رو به دلیلی پس دادم. نهایت سواستفاده از سیستم پس دادن کالا که به هیچ وجه از خودم و کارم راضی نیستم.

آخرینش یک لپتاپ مک بوک ۱۶ اینچی بود که بعد از کلی کلنجار و رفت وبرگشت در نهایت پس دادم. می دونی جالبه در نهایت چی گرفتم؟‌ من هیچ وقت لپتاپ لینوکسی نداشتم برای خودم. و همیشه آرزو داشتم لینوکس داشته باشم و هر روز ازش استفاده می کردم. در ایران مشکل اینترنت و احتمالا گشادی اندام تحتانی و شاید نداشتن تجربه کافی و اعتماد به نفس باعث شد که نتونم زیاد روش موندگار باشم. اما امروز یک لپتاپ ایسوس دارم که روش Kubuntu نصب کردم و قیمتش ۵۲۰ دلار آمریکاست! 

خوش حال ترینم! 

۱۴۰۱ اسفند ۱۴, یکشنبه

یک خواب خوب


بالاخره بعد از یک سال و نیم از فوت بابا، دیشب (یه بهتر بگم صبح امروز) خوابش رو دیدم. 

آخرهای خوابم بود و مبهوت از اینکه باورم نمیشد بابا توی خوابم باشه، یکهو متوجه شدم دستهای کوچک لیلی داره از پاهام می کشه که بیاد بالای تخت و کنار ما بخوابه. توی این 20 سال اخیر شاید 2 یا 3 بار شده باشه که خوابی می بینم که دارم بیدار میشم و با یک حسرتی تقلی می کنم که کماکان خواب بمونم و ببینم بقیه خواب چی میشه.

به همین هم راضی هستم و خداروشکر می کنم. خواب خوبی بود و لبخند همیشگی اش بر لبش. صبح مقدار متنابهی احساساتی بودم و دلگیر از اینکه مجالی نشد که بابا بیاد خونم اما حداقل بعد از رفتنش پاش رسیده که بیاد به خوابم، اونم از همین راه دور! 

خداروشکر و روحت شاد!

۱۴۰۱ اسفند ۱, دوشنبه

مستقیم دو نفر

 در پس اتفاقات این روزهای دنیا و ایران و اینجا و اونجا چیزی در حال اتفاق هست که به نوعی تازگی نداره. مردم سردرگم هستند و در گوشه و کنار عده ای گرفتار داستان سازی هایی که آدمهایی سوار بر خر قدرت. سخت ترین کار آگاه بودن و داشتن توان و عزم کافی برای بازی نکردن در زمین سیاست مدارهاست. آخ که سیاست پدر و مادر ندارد و دمار از زمین و زمان در می آورد. 

برنده کسی است که علی رغم سختی ها تمرکز بر روی داشته هایش باشد و مطلقا مرید کسی و حزبی نشود. بقول معرف "نه اینوری نه اونوری، بلکه مستقیم دو نفر". 



۱۴۰۱ بهمن ۱۲, چهارشنبه

دست خط مرد و حالا چت ج پ ت

 


نمی دونم چرا این عکس رو انتخاب کردم. ناخودآگاه یاد دستای بابا میفتم که توی ده سال اخیر نحیف و ضعیف شده بود و البته مثل سابق توی دفتر سالیانه اش نه مثل گذشته شماره تلفنی یادداشت می کرد و نه اساسا یادداشت برداری می کرد از سخن بزرگان وشعر و آیه و حدیث. 
خب البت نیامدم اینجا که این روبگم. حتما تا حالا ChatGPT به گوشتون خورده. اگر نخورده بهتره که بخوره. تکنولوژی جدیدی که بر اساس هوش مصنوعی یک موتور چت یا همون گفتگو درست کرده و شما ازش سوال می پرسی و اونهم جوابت رو مثل یک کامپیوتر حسابی میده. این برنامه ظرف یک هفته 1 میلیون کاربر پیدا کرده و رکوردها رو جابجا کرده. از نظر میزان استفاده و بهتر بگم کاربردهایی که در همین مدت کم به خلق الله معرفی کرده کلی مایع شعف و شادمانی برای برخی و البته نگرانی برای بعضی دیگر شده.
اگر قبول داشته باشیم که کامپیوتر و گوشی به یاری اینترنت باعث منسوخ شدن و یا بندرت استفاده کردن از نوشتن شده اند، این چت باعث انقلاب جدیدی در یادگیری و جستجو میشه. نمونه های شاخص نگرانی ها همه حکایت از تاثیر گذاری این پدیده بر روی سیستم های آموزشی است تا جایی که در مراکز آموزشی استفاده از اون محدود شده. 
چیز عجیب و غریبی نیست. این هم راه خودش رو پیدا می کنه و 5 سال دیگه همه چیز رو با خودش به سمت دیگه ای می کشونه. 

اگر دست خط با ورود کامیپوتر منسوخ شده، چت ج پ ت یادگیری و جستجو رو بطرز چشمیگیری دستخوش تغییر قرار میده. من خیلی ازش استفاده کردم. برای مشاوره غذایی و روانی و خانوادگی و تربیتی (نمونه بر تربیتی رو هنوز امتحان نکردم) و غیره کاملا موثر بوده و برای همین معتقدم گاهی دیده می شویم در آینده نزدیک! 

۱۴۰۱ بهمن ۴, سه‌شنبه

قالب گیری


چه شد به اینجا آمدم؟ راستش این را خواندم در اینستاگرام:
چند سال پیش، دکتر مخبر دزفولی (دبیر شورای انقلاب فرهنگی) گفتە بود: سرعت علم در ایران آنقدر زیاد است، که نگران عقب ماندن بقیه ی دنیا هستیم!! یاد این حکایت افتادم: دو نفر مست و پاتیل آخر شب وارد یک کوچه بن بست شدند  و گفتند: دیوار رو هل بدیم و بریم جلو.....  کت هاشان را در آوردند و گذاشتند کنار دیوار و شروع کردند دیوار را فشار دادن. دزدی رسید و کت هاشان را برداشت و رفت. بعد از چند دقیقه یکی از آن ها  نگاه کرد و دید از کت ها خبری نیست. رو کرد به رفیقش و گفت: خیلی جلو رفتیم...... بهتره برگردیم و کت هامان را بیاوریم!!
و بعد به صرافت افتادم که متنی من باب آقا رضا پهلوی و تصمیم و صحبت هایش برای کمپین "من وکالت میدهم" بنویسم. هر چه نوشتم پاک کردم و دوباره نوشتم و دوباره پاک کردم و در آخر نشد که نشد متنی رو باشتراک بگذارم. آماده ارسال که می شدم یک صدایی ازم می پرسید آخرش که چی؟ چی می خوای بگی؟ اصلا به کی می خوای بگی؟ هر بار پاسخی نداشتم و به خودم می خندیدم که دل خوشی دارم. اما باز قلقلکم میامد که بنویسم. انگار که چیزی دارم بگم و اگه نگم حناق میگیرم. خلاصه سر از اینجا درآوردم. 

پیش خودم گفتم در فضای مجازی که می روی - فرقی نمی کند کجا، اینستا، تویتر، فیس بوک (خدا روشکر آلوده کلاب هاوس نشدم هنوز)- مثل یک شهر شلوغ و پلوغی هست که صدا به صدا نمیرسه. غرق رنگ و لعاب میشی. وسط هیاهو یکهو صدای شجریان میاد، از اونطرف صدای ساسی مانکن، از اونطرف صدای "مرگ بر منافق"، از اون طرف "رضاشاه روحت شاد"، از اونطرف کسی جیب بدبختی را زده و مردم داد میزنند "آی دزد بگیریدش"، اونورتر با صدای خنده نوزادی سرت می رود تا گرم شود که از دو متری فحش و فضیحت ناموسی تحویل میگیری و همینجوری بگیر برو تا آخر برسی به سبزی پلو با ماهی و باقالی پلو با گردن. 

وسط این همه هیاهو، متن نه چندان جالب من چه سودی برای چه کسی خواهد داشت؟ فارغ از اینکه مشتی لایک و احتمالا بد و بیراه تحویل بگیرم؟ آنهم از آدمهایی که فکر می کنم شاید من رو و عقایدم رو بشناسند. اما دیر زمانی است که منی که در ینگه دنیا زندی می کنم کسی شده ام که در "ینگه دنیا" زندگی می کنم. گویی بزعم دیگران خودی نیستم و به آن خاک و مردمش تعلق ندارم. هر حرف و نظر درست یا نادرست من بدون برو برگرد همراه می شود با "تو یکی خفه شو اینجا نیستی حق نداری زر بزنی". اینها را نمی گویند. دروغ چرا یکی دوباری شنیده ام از آدم های رک و البته بی شعور. بقیه اما محترمانه این را بهت حالی می کنند. خوب که فکر می کنم خودم هم که ایران بودم شاید همینطور نگاه می کردم به ایرانیان خارج از کشور.  

زندگی در غربت نه سخت است و نه آسان. هم سخت است و هم آسان. سختی اش هم دوری از عزیزان نیست اصلا. یا تو در قالب دیگری می روی یا بقیه ترا در قالب دیگری می بینند. در نهایت تو، دیگر تو نیستی. اینها رو الان که می نویسم آهی می کشم و دلم می سوزد. برای که می سوزد؟ برای چه می سوزد؟ سوال سختی است. نمی دانم آدم ها که من را در قالب دیگری می بینند اصلا متوجه هستند که خودشان هم قالب عوض کرده اند و شاید من هم آنها را در قالب دیگری می بینم؟ 

این طرز نگاه رو قبول دارم - با قسمت "تو یکی خفه شو" اش البته مشکل دارم - و خودم رو کنکاش همی کرده ام. زندگی در اینجا و دیدن آدمهای حامی حکومت در کشوری که نماد کفر و دشمنی برای حاکمان فعلی ایران است یادم داده است که چگونه به بازی نگاه کنم. باری. گفتم بازی. یاد بازی مافیا میفتم. گویی شب شده است و من هم از بازی بیرونم و همچون خدا که چشمانش باز است دارم مافیا ها را می بینم که چشم باز می کنند تا یک شهروندی را بکشند و خودشان را در بازی حفظ کنند.

۱۴۰۱ دی ۲۴, شنبه

زن زندگی آزادی

 


این 4 ماه گذشته فصل جدیدی بوده است برای ما و البته مردم سرزمین ایران. نه تابستان بوده و نه پاییز و نه زمستان. و هم البته همه اینها بوده است. خیلی دردناک برای خیلی از خانواده هایی که عزیزانشان را بیگناه و بی دلیل از دست داده اند. صرفا برای اینکه در کوچه و خیابانی بوده اند و حتی بوقی زده اند. برای خانواده هایی که عزیزانشان بی دلیل و بی جهت مسدوم شده اند. پیر و جوام یا ساچمه خوردند یا باطوم. برای خانواده هایی که عزیزانشان در زندان هستند و بیم و هراس از اینکه آیا عزیز آنها هم به جرم محاربه دچار می شود یا نه.

هر چه نیاز مردم سرزمین ایران بر پیشرفت مثبت در اقتصاد و سیاست و فرهنگ هست، سردمداران اصرار بر راهی است که هیچ عایدی جز وضعیت نامناسب موجود نداشته است. باری، خسروان حتی صلاح سرزمین خود را نیز علی الظاهر نمی دانند.  

من آدم تحلیل گری نیستم. برداشتی نه چندان نزدیک به واقعیت از حال و روز مردم ایران دارم. هر چند آنجا زیسته ام، بزرگ شده ام، کار کرده ام و در یک انتخاباتی هم باطوم خورده ام، اما همه اینها نمی تواند من را جای فردی بگذارد که در ایران زندگی می کند. آین را گفتم که بگویم جامعه ایران بدون اینکه بدانند - و شاید بخواهند - به همه بخصوص خارج نشینان می پرند و از آنها می خواهند سخنی از ایران و وضعیتش نکنند. چیزی نگویی همان آدم ها دو صباح دیگر می گویند چقدر بی رگ و وطن فروشی که اصلا و ابدا وضعیت ایران برایت مهم نیست. کانه مثال ملانصرالدین و خرش!

از حداد عادل مقدار متعددی فحش با مضمون عدم علاقه در ذهن دارم. برای یکی از شلوغی هایی که بخاطر آزادی سازی بنزین و ارایه یارانه قبل از مهاجرت من در تلویزیون گه-ر فشانی می کرد که جراحی هم درد دارد و هم خون دارد اما بعد از جراحی مریض خوب میشود. این را گفتم که آرزو کنم بعد از جراحی دردناکی که حال ملتی را خراب کرده، ایران خوب شود و روزهای خوبی داشته باشد.  

۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

هجوم خاطره


باز هم به این خانه که تا همین چندی پیش غبار گرفته بود سر می زنیم و این بار خبر خوبی مبنی بر نارنجی پوش شدنمان داریم. 
البته این نارنجی با اون سایت نارنجی که فیلتر شد و صاحبانش رو 8-10 سال زندانی کردند فرق دارد. یا با  اون یکی نارنجی که فیلمش با بازی حامد بهداد ساخته شد و نقش رفتگر شهرداری را بازی می کرد هم فرق دارد.
این نارنجی همانا نشان فلش آمازون هست باشد که در آن کمی تعقل کنید. بله رویا و آرزوی دوران کودکی مبنی بر کار کردن برای یکی از شرکت های فناوری اطلاعات در بلاد کفر محقق شده است و حقیر از همین دو روز گذشته رسما کارم را در AWS شروع کردم. 
در همه مسیر، از آغاز مصاحبه های متعدد و طولانی تا دریافت و پذیرش پیشنهاد کاری همانا به دوران کودکی و فداکاری های پدر و مادر، دعاهایشان و اخیرا فقدان پدر فکر می کردم و خاطرات و لحظات معدود و در عین حال تامل برانگیزی را مرور می کردم. 
در همین خانه مطالبی دارم برای 9-10 سال گذشته که از دعای بابا نوشتم یا از فلان گفته بابا یادی کردم. اینجا اما یارای نوشتن از اون معدود لحظات و خاطرات را ندارم. بیشتر مرورشان بغض و آه به همراه دارد. بهتر بگویم مثل نوار کاست های قدیمی یا VHS های قدیمی آن لحظات را نگاه می کنم و دوباره نوار را به عقب بر می گردانم و دوباره نگاه میکنم. 
در پرونده دبستان به راهنمایی که کماکان دارمش؛ دست نوشته بابا را هنوز دارم که نوشته است پسرم به کامپیوتر خیلی علاقه دارد. اینجا جایی است که مکث می کنم و بغض و آه می آید و من فقط می بینم. دوربین هم که روی صورت من است و چشمان من را نشان می دهد که از پشت عینک خیس و تر می شوند. شاید انعکاس تصویر از عینکم پیدا باشد. فقط شاید!
این هجوم خاطره را در مسیر به دفتر دیروز با خواندن فاتحه برای بابا سپری کردم. احتمالا فرداهای دگر هم همین باشد. ازش میخواهم دعایش رو پیشم نگه دارد. احتمال فراوان دعایش فقط برای این کار نبوده و در روزها و ماه ها و سال های آینده بسیار بیشتر بهشان نیاز همی دارم.
روحت شاد بابا! 

۱۴۰۱ فروردین ۳, چهارشنبه

شبان

 


شبان را دوست می دارم

         در این شب زنده داریها

                  در این تاریكی مطلق

                           خدا هست و خیال تو 

        كسی من را نمی خواند

                 صدایی بر نمی خیزد

                          امیدی پا نمی گیرد

                                 به جز شوق وصال تو

            خطا گفتم

                        خطا گفتم

               تو را هر گز نمی جویم

                     سخن از تو نمی گویم

                             تو هم ای بی وفا هرگز

                                    مرا هرگز نخواهی دید

                                          از این گلخانه متروك

                                                   گلی دیگر نخواهی چید

              نمی خواهم بیندیشم

                          به سودایی عبث حاشا

              نمی خواهم بیندیشم

                          به این پندار سودایی

          فراموشم نمی داری

                 زمانی سر به زیر افكنده می ایی

                                       و انگه

                  دستهایت را برایم باز می داری و

                                       می گویی

                   خطا كردم

                          جفا كردم

                               ولی هرگز نمی دانی

                                             كه من هرگز

                                                   نخواهم این پشیمانی 

                تو را

                    با سر بلندی های تو

                                            من می پرستیدم

               تو را

                    با آن غرور سخت

                                      همچون خویش می دیدم

            نمی خواهم جز این باشد

                           دل ان یار سنگین دل

                                              غمین باشد    حزین باشد

            مرا هر چند بشكستی

                      نمی خواهم شكست تو

                                نمی خواهم كه اندوهی

                                           ببینم لحظه ای حتی

                                                    در ان چشمان مست تو

           نمی خواهم تو را هرگز

                      ولی ترك خیال تو

                                   نمی دارم روا هرگز


(نوید هاشمی طبا )

اندر احوالات سال یک هزار و سیصد و چهارصد

 باری!

  • سال پاری بدینسان گذشت که از جمله ناجالب ترین سال های عمر زندگی مان بود. فقدان پدر؛ آنهم بعد از یک مدت 9 الی 10 ساله بیماری و آنهم به دست ویروس لامروت کرونا.
  • از خدا که پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد که عامل سفیدی موهای سر و ریش این حقیر، بعد از عامل موروثی بیشتر به خاطر فوت آن مرحوم هست. باور نمی فرمائید؟! واقعا نمی فرمائید؟ تعارف می کنید؟ می خند؟
  • القصه. این که خسرو خان شکیبایی مان گفت "حال همه ی ما خوب است، اما تو باور نکن" بی دریغ چیزی می دانست که خلق الله باور می کنند. کانه ما الان در دل غربت شیشه مشروب در دست داریم و ویکند به ویکند بساط عیش و نوش به راه است. 

    مانند مهدی هاشمی که وودکای روسی اصلا دوست نداره، من بعضی از نعمات خدا رو دوست دارم. دیر با آنها آشنا و البته آگاه شدم و البته دیر به دیر سراغشان را میگیرم. اما مگر چه ایرادی دارد؟ اصلا به قول رضا مثقالی (همون حاج آقای مارمولک) اصلا آدم باید حالش رو ببرد و فقط اصراف نکند. والــــــــــــــــــــــــــــــــا!
  • از این حرف ها بگذریم؟! خدا وکیلی بگذریم؟ بعد از عهد بوقی آمده ایم به این خانه قدیمی و خاک گرفته اصلا دلم رضا نمی دهد که بگذرم. بیایید نگذریم.
  • زندگی این سالهای کرونا بسیار بسیار بالا و پایین داشته است. بیشتر دلم برای بچه هایمان و بچه هایتان و بچه هایشان می سوزد که این نکبت رو تجربه کردند و نمی دانند چه بر سرشان رفته است. اما دلم برای خودمان و خودتان و خودشان هم می سوزد.  ما هم این نکبت رو تجربه کردیم و می دانیم چه بر سرمان رفته است.
  • الحق که گمان همی نمی بردیم که تا اینجا همین چند بولت را سیاه کنیم. دم خودمان گرم. لذت بردیم!
  • فکر می کنم زیادی مان شده است و از فرط خستگی انگشت های راست و چپ (با تاکید بر چپ) باید دکمه رو فشرده و مطلب را ارسال همی نماییم. شما هم زیادیتان می شود و خدای ناکرده چشمان و دیگر اندامتان (مثل مغز لابد) اذیت می شود. 
  • باشد تا بار بعد اخبار شادتری از برای این خانه که بسیار خاک گرفته است حامل باشم. 

۱۴۰۰ آبان ۱۳, پنجشنبه

انچه گذشت


 سلام،

بر حسب عادت این وبلاگ عموما بعد از فوت کسی اومدم و مطلب نوشتم. خب این بار قرعه به نام پدر عزیزم خورده است. 

It hurts

جیم ران

 سه سال پیش در آستانه ۴۰ سالگی تصمیم گرفتم به خودم یک هدیه ویژه بدم. گزینه های مختلف رو بررسی کردم و در نهایت در ورکشاپ ۴ روزه تونی روبینز ب...