۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

هــــــــی

اینجا ایران است. عده ای که علی الظاهر کارشناس کامپیوتر هستند، مشغول تهیه یک مقاله انگلیسی هستند. 
سرویس ترجمه گوگل را باز کرده اند، در سمت چپ فارسی می نویسند و در سمت راست انگلیسی تحویل می گیرند. برخی لغت هایی که نمی دانند را چک می کنند تا ترجمه مسخره ای نداشته باشد و فحش و بد و بیراه نباشد.
اینجا ...

۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

ننویسم؟

خوب البته که باید نوشت!
اینجا نشه یک جای دیگه، بالاخره که می نویسم. به اندازه ی این مدت در جایی دیگه با همسر می نویسم. یک جای دنج. خودمون بهش میگیم حیاط خلوت و خیلی هم دوستش داریم
اما خوب چیزهایی هم هست برای اینجا. خوب نیست همینطور بمونه و خاک بخوره.
دوره ی کاربامیل رو شروع کردم از این هفته و دید خوبی به اون دارم.  + + +
توصیه می شود اکیدان و موکدان!

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

حالا

آنچه گذشت را نمی شود به این راحتی گفت و نوشت.
چند ماهی نباشی و بالا پایین هم داشته باشی، نمی دانی کدام را اول بگویی.
مریضی پدر و دعاهایی که برای بهبودش داشتم  و دارم و بودن با یار زندگی و سفرهای خوب و عکس های خوب و ...
ادامه امسال و ایام پیش رو زندگی جدیدم خواهند بود. کمی سردرگم و مشغول گذر ایامم و فکرم درگیر این است که کار و زندگی ام روتین شود و روی غلطکی بیفتد.
و اوضاع اجتماع هم کم در دغدغه هایم نیست. زمانیکه به اقتصاد فردیت بر میگرده، فرهنگ روزانه ای باشه که می بینی و اذیت میشی، به سیاستی می رسی که به کثیف بودنش یقین داری و سایه اش رو روی اقتصاد و فرهنگ و جامعه می بینی.

حالا اینطور است که دوست دارم بیشتر در اینجا بنویسم. :-)

۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

مراقب آنچه که می گویید باشید

هنگامی که جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم. تنها به این دلیل به مدرسه میرفتم که بتوانم چند ساعتی از خانه دور باشم و خودم را میان بچه های دیگر گم کنم. عادت کرده بودم مثل یک سایه، بی سر و صدا به مدرسه بیایم و به همان شکل به خانه برگردم. هیچ کس توجهی به من نداشت و من نیز با کسی کاری نداشتم. ترجیح میدادم هیچ توجهی را به خود جلب نکنم زیرا باور داشتم همه از من بدشان میآید. گرچه در خلوت خود تمنای دیده شدن و توجه را داشتم.

زندگی سایه وار من به همین شکل میگذشت تا اینکه لنی (Lenny )به مدرسه ما آمد. لنی دبیر ادبیات انگلیسی در دبیرستان ما بود. ۴۲ ساله، با ریش کم پشتی که تمام صورتش را پوشانده بود و لبخند دلنشینی که همیشه بر لب داشت. ریز نقش و پر جنب و جوش بود و اصرار داشت او را با نام کوچک صدا کنیم. برای اولین بار در زندگی ام کسی به من توجه کرد و با من مهربان بود. برای اولین بار در زندگی ام کسی مرا میدید، لنی!

متاهل بود و یک فرزند داشت. عاشق همسرش بود و معلوم بود که توجهش به من رنگ دلباختگی ندارد. گاهی پس از پایان ساعت درس در مدرسه میماند و با هم حرف میزدیم. از اینکه به حرفهایم گوش میداد تعجب میکردم و لذت میبردم و زمانی که کیف چرمی اش را بر میداشت و میگفت: «خوب بهتر است بروم.» هرگز لحنش به شکلی نبود که حس کنم از بودن با من خسته شده است. برخلاف دیگران، به نظر میرسید از بودن با من خوشش میآید. حتا یک بار مرا به خانه اش دعوت کرد. همسرش برایمان نان خانگی پخته بود و من با شگفتی دیدم که لنی برای فرزند کوچکش کتاب داستان میخواند. رویداد عجیبی که هرگز در خانواده خودم ندیده بودم!

لنی توانست نظر مرا نسبت به خودم تغییر دهد. او به من گفت که میتوانم یک نویسنده شوم. گفت نوشته هایم پر از احساس هستند و او از خواندنشان لذت میبرد. ابتدا باور نکردم. خودم را موجود بی ارزشی میدانستم که کاری از او ساخته نیست و ایمان داشتم لنی به خاطر تشویق من دروغ میگوید. اما او یک بار در میان کلاس و در برابر چشمان تمام همکلاسی هایم، به خاطر متن ادبی که نوشته بودم برایم دست زد و به همه گفت که من میتوانم یک نویسنده بزرگ شوم. زمانی که به اتاق آموزگاران میرفت دیدم که در راه با سایر دبیران در مورد من و متنی که نوشته بودم حرف میزند.

همان روز تصمیم گرفتم یک نویسنده شوم، چون لنی این طور میخواست. اما متاسفانه اغلب میان آنچه که میخواهید و آنچه که واقعا انجام میدهید سالها فاصله وجود دارد و من زمانی شروع به نوشتن کردم که بیست سال از آن روز میگذشت.

در همان سالی که لنی مرا تحسین کرد، به دلیل مشکلات شدید خانوادگی، کشیدن سیگار را در پانزده سالگی شروع کردم. سال بعد، هم مشروب میخوردم و هم مواد مخدر استعمال میکردم. هنوز هم لنی را دوست داشتم و با اینکه دیگر معلم من نبود او را گاه گاهی میدیدم تا اینکه خبردار شدم لنی مبتلا به سرطان شده است. از شدت غم داشتم دیوانه میشدم. به خودم، دنیا و به خدا بد و بیراه میگفتم. نمیدانستم چرا مردی به این خوبی باید در جوانی از دنیا برود (زمانی که جوان هستیم انتظار داریم دنیا به همان شکلی باشد که ما میخواهیم). به دیدنش رفتم. برخلاف آنچه که تصور میکردم با اینکه لاغر و رنگ پریده شده بود، آرام و خوشرو بود. همان لبخند همیشگی را بر لب داشت و مثل همیشه از دیدن من خوشحال شد. رفته بودم تا به او دلداری بدهم و به زندگی امیدوارش کنم اما گریه امانم را برید و نتوانستم هیچ حرفی بزنم. در عوض او بود که مرا دلداری میداد و میخواست به زندگی امیدوارم کند. از من خواست اعتیاد را ترک کنم و زندگی را دوست بدارم چون ارزش دوست داشته شدن را دارد.

از خانه اش که بیرون آمدم تصمیم داشتم مانند او زندگی کنم. دوست داشتم زمانی که هنگام مرگ من نیز فرا میرسد بتوانم مانند لنی به همین اندازه آرام، صبور و راضی باشم. اما نشد. نتوانستم در برابر مشکلات خانوادهام دوام بیاورم و تنها چند روز بعد از ملاقاتم با لنی از خانه فرار کردم و به لندن رفتم.

بیست سال گذشت. تمام روزهای این بیست سال را در اعتیاد و فساد غوطه خوردم. از تمام مردم و از خودم متنفر بودم. هیچ اعتقاد، هیچ باور و هیچ ایمانی را قبول نداشتم. در زندگی هیچ هدف، هیچ امید و هیچ آیندهای نمیدیدم و زندگی برایم تنها عبور کُند روزها بود. روزی به طور اتفاقی و برای اینکه از سرما فرار کنم وارد یک گالری نقاشی شدم. درون گالری یکی از همکلاسیهای قدیمی ام را دیدم. قبل از اینکه بتوانم از دیدش فرار کنم، مرا دید و به طرفم آمد. هیچ اشتیاقی نداشتم که از شهری که در گذشته در آن زندگی میکردم برایم حرف بزند اما او آدم پرحرفی بود و از همه کس و همه چیز حرف زد. تقریبا به حرفهایش گوش نمیدادم تا اینکه نام لنی را در میان حرفهایش شنیدم. گفت، لنی تنها یک سال پس از فرار من، با زندگی وداع کرده است. گفت، یک بار همراه با سایر بچهها به دیدن لنی رفته بود. تنها یک هفته قبل از مرگش. لنی به آنها گفته بود که ایمان دارد من روزی نویسندهی بزرگی خواهم شد. نویسنده ای که همکلاسی هایم به آشنایی با او افتخار میکنند. برای اینکه نگاه تمسخر آمیز همکلاسی سابقم بیش از آن آزارم ندهد به سرعت از گالری بیرون آمدم و به آپارتمان کوچک، کثیف و حقیرم پناه بردم. ساعتها گریه کردم. برای اولین بار احساس کردم لیاقتم بیش از این زندگی نکبت باری است که برای خودم درست کردهام. برای اولین بار دعا کردم و از خدا خواستم کمکم کند تا بتوانم همان کسی شوم که لنی انتظار داشت.

قبل از اینکه بتوانم به رویای آموزگارم جامه عمل بپوشانم، دو سال طول کشید تا توانستم اعتیادم را ترک کنم و خودم را به طور کامل از منجلابی که در آن گرفتار شده بودم نجات دهم. در تمام این مدت، هر روز این جمله لنی را با خود تکرار میکردم: «روزی نویسنده بزرگی خواهم شد.

زمانی که برنده جایزه بزرگ ادبی انگلستان شدم، در مصاحبه مطبوعاتی ام گفتم: «هرگز از قدرت کلمات غافل نشوید. گاه یک جمله ساده میتواند زندگی فردی را به طور کامل دگرگون کند، میتواند به او زندگی ببخشد و یا زندگی را از او دریغ کند. خواهش میکنم مراقب آنچه که میگویید باشید!»



داستان زندگی کاترین رایان Catherine Ryan نویسنده ی داستانهای کوتاه و برندهی جایزه ی بزرگ ادبی انگلستان

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

ثانیه ها

ثانیه ها، صدای تیک تیکی است که در گوشم میزند. 
با اینکه ساعتم دیجیتالی است و صدایی ندارد.
پاندول ساعت، می گوید که به لحظه ای نزدیک می شود که اصلا رسیدنش را طلب نمی کنم. 
و لختی که می گذرد لبخندی گرم به درونم آرامشی می دهد که دلم را قوی می کند. 
و آخر همه این ها که تلاشی است برای نگفتن آنچه در درونم می گذرد، شکرگذاری تو هست ای خدا! 
شــــــکرت

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

نود و یک

سلامم را به ایام پیش رو دارم. 
ایامی که مملو خواهند بود از فراز و نشیب های بسیار.
گذشت زمان، همیشه آدم ها رو اذیت می کنه، وقتی که خوشی، زود میگذرن و وقتی ناخوشی؛ دیر. 
من باهاش کنار اومدم.
کیفیت گذشتش، دست خود آدمه.
نود و یک و روز و ماه و سال و سن هم عدد هستند. یاد می کنیم از روزهای سخت و خوب گذشته، فقط با استفاده از همین عددها!
سلام می کنم تا انشالله همش سلامتی باشه.

سلام!  سلام! سلام! سلام!
سلام!  سلام! سلام! سلام! 
سلام!  سلام! سلام! سلام!  

امید دارم حول حالنا در هر لحظه اتفاق بیفته. و اگر اتفاق افتاد احسن الحالش پایدار بمونه.
سلام بر ایام پیش رو. حتی همین ثانیه بعدی من و تو! سلام!

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

نگاه

بارها شده که از نگاهم ترسیدم. نگاهی که خیلی پرس و جو می کنه ازم. 
خیلی از اینکه توی آینه خیره بشم به خودم، راستش رو بگم، می ترسم. 
دلم هم برای این کار تنگ میشه. جالبه! 
خودم رو ببینم و بترسم و قایم بشم پشت آینه و باز دلم برای این کار تنگ بشه! 

و اما نوع دیگه ی نگاهم، نگاهی هست که کس دیگه ای رو همراه خودت می دونی. 
هر جا میری، هر کسی رو می بینی و هر چیزی رو، حس می کنی که کس دیگه ای هم باهاته. 
و از نگاه نمیشه گذشت که فقط کارش این نیست که تصویری رو از چشم و عنبیه و شبکیه و این صوحبتا رد کنه بفرسته تو ذهنت. 
نگاهی که احساس رو هم بهت منتقل می کنه. یک احساس قوی!! 
 دارم میرم کویر مرنجاب. 
برای عکاسی. 
دلم برای کویر تنگ شده. 
دوست دارم ببینمش و از صافی و صفا و یکدستیش لذت ببرم. 

-
عکس از خودم (توی چشم معلومم!) - تابستان 89 - کوره آجرپزی تاکستان

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

این نیز بگذرد

این روزها و این ایام، می گذرند و این خیلی خوبه، فقط شاید دیر می گذرن.
خدا رو شکر می کنم که می گذرن و در این گذر روزگار، تنها نیستم. 
ممنون که هستی مرضیه.

۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه

برو تو دل واقعیت، نری اون میاد توی دلت

از همه چیز نمیشه فرار کرد. مخصوصا اگر واقعیت باشه.
واقعیت این روزهای ما، واقعیت هایی بودند که ما و خیلی های دیگه در همین چند سال پیش، حدس و گمان می زدیم و الان تحققش رو می بینیم و باور می کنیم چون پیش بینی می کردیم.
به لحاظ شرایط زندگی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی، یک پسر 6 ساله هم خیلی چیزها رو می فهمه در حد بضاعت خودش. به قول اون بابا، ننه جون ها هم می فهمند ...

و باور بقیش هم برامون به سختی گذشته هست چون باز می تونیم حدس بزنیم.
خدا رو شکر که چیزهایی دارم که می تونم به این چیزها زیاد فکر نکنم و خودم رو باهاشون مشغول کنم و آدمی برای غیر این اتفاقات باشم. آدم این جریانات که باشی، ناخودآگاه میری توی یک باتلاق و قفل میشی و درجا میزنی و همه غر و ناامیدی میشی.
والا!

۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

فکر کن

داشتن این محیط نوشتاری، کمترین خاصیتی که داشته باشد این است که فکر کنی که چه داری بنویسی. دردی، غمی، شادی ای، نارحتی ای، پندی، اندرزی، حدسی، گمانی، لذتی، هوسی، حسی، دیده ای، ایده ای، خاطره ای، تصمیمی، چرندی، ناله ای، غری، دانسته ای، یافته ای، علمی، عملی، پرسشی، پاسخی و خلاصه چیزی.

و نگاهت رو بسویی خیره می کنی و در دل می گویی: اومم، از چه بنویسم! این را که داشته باشی، توی اتوبوس و تاکسی و راه رفتن و چه بسی حتی در آن چیزی که موال خوانندش افکاری به سراغت می آید که همچون بارقه ای در کله ات جرقه می زند که: یافتم!


حالا بشین مثل پسرای خوب، فکر کن

۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

بیدارم

بیدارم و خیلی اتفاقا افتاده. فاصله 8 دی ماه تا همین امروز!

همین امروز؟ نه! از همون موقعی که، کـــــــــــــــه :D
خوب دیگه مزدوج شدم و حلقه ای دستمه و دستشه که آرزوش رو داشتم.
دیشب، بهترین شب بود. یکی از بهترین شب ها. روزهای قبلش در اون فضای سرسبز و بارونی شمال هم خاطره ای هستند برای خودشون. بام تهران. بام سرد تهران. پارکینگ بیهقی. کاخ نیاوران. پمپ بنزین. موسیقی. آینه به آینه هه. در حال بیدار شدنه.
و! شروع شد ...


۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

گاهی همینجوری


    این حالت بارها برام پیش اومده. آخرین بارش اول همین هفته بود. تو مسیر برگشت به خونه، ساعت حدودای 9 یا 10 شب و ضبط ماشین یه موزیک ملایم. غلط نکنم باران عشق ناصر خان چشم آذر بود. و ......
    در این مواقع بطور ناخودآگاه، موسیقی رو موسیقی یه فیلم برداشت می کنم و هر چه می بینم رو به عنوان سکانس صحنه های یک فیلم سینمایی. صحنه هایی که دیدم توی ترافیک و پیچ و ما پیچ های خیابون ها، قیافه افراد، راننده ها، سرنشین ها، پیاده ها، موتورها، مغازه دارها، عابرانی که منتظر بودن چراغ یکی قرمز بشه تا سبز باشن و راه بیفتند به سمتی و همه و همه رو فیلم سینمایی دیدم. این فیلم عموما صامت محسوب میشه چون دیالوگی نداره اما صدای صحنه واقعی و مستنده. صدای داد بیداد و بوغ. حالا بکگراندش یک موزیکی هم هست که از قضا باعث و بانی همه این ریزبینی ها همین تیکه ی موسیقیه.
    اون شب، صبر و حوصله راننده اتوبوسی رو دیدم که ملت تا خرخره سوار ماشینش بودند و اون خلاف رفتن های ماشین های روبروش رو تحمل می کرد تا مسیرش رو باز کنند و بره یه جماعت رو برسونه. سکوت زن و مردی رو دیدم توی ماشین و خلوت دو نفرشون. مرد که راننده بود نگاهش به جلو و گاهی چپ و خانم، به راست! سرنشین های تاکسی ها هم عالمی دارند. بعضی ها خیره سرشون رو چسبوندن به شیشه ماشین بغ کردن، خوابیدن، تلفن حرف میزنن و تک و توک دستشون دور گردن همه اگه عقب نشسته باشن.
    حالا نه اینکه این موسیقی آروم و ملایم و دوست داشتنی این فیلم ها رو بهم نشون بده، با موزیک تند و لاتین و ترکی هم زندگی آدم ها رو دیدم. حتی نه لزومن تو موقعیت خیابون. توی خونه ها، جایی که گوشی گوشم می زنم و بقیه رو می بینم. توی محل کار. و گاهی موزیک لزومن برای من نیست، از جایی یه نوایی میاد، شما فرض کن جایی مثل رادیو پیام، یا رادیوی ماشین وقتی من خود سرنشینی هستم که سرم رو به شیشه ماشین چسبوندم.
    و گاهی بدون موسیقی و نوایی من این فیلم ها رو می بینم و آدم ها و اشیا رو حس می کنم.

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

مشورت


با خودم حرف زدم و مشورت کردم. صدام رو هم ضبط کردم. خیلی جلسه ی خوبی بود که احتمالا باز هم تکرار میشه.
ایدش هم از ضبط متون انگلیسی که می خونم اومد.
پایان خبر

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

ایده

سرشارم از ایده. نه الان که عموما و همیشه. عمدتا توی حال بدی نباشم و فکرم درگیر نباشه.
و این ایام، این رفتار خودم و بقیه خیلی اذیتم می کنه که:
در گذشته، همین گذشته نزدیک رو میگم. شما حساب کن 5 تا 10 سال پیش. عموما بزگترها، بزرگتر بودن و حرفای بزرگونه و پندهای ارزشمند داشتن. و عموما ما (کوچک ترها) محتاج و مشتاق به دونستن و شنیدن (لااقل من که اینطوری بودم)
اونچه الان (توی این سال ها) باب شده و بنظرم ناخودآگاه داره اتفاق میفته، این هست که نقش بزرگترها کمرنگ شده، و شروع کردیم به انتشار گفتار بزرگان. بله گفتار بزرگان. اکثر سایت ها، یک عنوانی به این نام دارند. اوه! فت و فراوون. فارسی و انگلیسی. به هر زبونی. روزانه و شبانه. برات ایمیل هم می کنند. و .....
هر روز و هر لحظه جمله ای از یک بزرگی (کی می دونه؟! شاید اون آدم اینقدر ها هم بزرگ نبوده باشه!!) می بینیم و می خونیم و لبمون رو بهم فشار میدیم و به نشانه تایید سری تکون میدیم و احیانا احسنت و افسوس و آه و جدیدا لایکی براش می زنیم. و بعد؟! ....

لطفا بگید بعدش چه اتفاقی میفته. بنظر من هیچی. هیچ عزمی جزم نمیشه برای درس گرفتن از این جمله حکیمانه. 

خوب حالا حتما می پرسید چیه این موضوع اذیتم می کنه. میگم خدمتتون. عرض می کنم. 

در گذشته، به جایی می رسیدی که گیر می کردی. مستاصل می شدی و مراجعه می کردی به بزرگی، و یا حتی بدون مراجعه بزرگترت می فهمید و با جمله ای و درسی و پندی تورو دوباره شارژ می کرد و تو شاد و شنگول میرفتی پی ادامه مسیرت. 

و اکنون، بزرگتر می فهمه، می بینه اما حرف اون رو تو خریدار نیستی. چرا که منبع و مخزن همه پندها را در جایی به اسم اینترنت و یا حلقه دوستانت می دونی. و متاسفانه اون منبع ذره ای درد تو رو پاسخگو نیست. به خیال خودت تکنولوژی داری. یه چیز شیک داری. ارتباط داری. هوادار داری. لایک داری. کامنت داری. دسترسی داری .... اما هیچ و هیچ به کار تو نخواهند اومد.

اینه که اذیتم می کنه. 
به جای چت با دیگران بطور مجازی، باید بطور واقعی با پدر و مادرت چت کنی. زنگ بزنی با دوستت حرف بزنی. ببینیش. شادی و غم همدیگر رو بغل کنین. 

خودمون رو اذیت می کنیم و نمی فهمیم.

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...