باز هم به این خانه که تا همین چندی پیش غبار گرفته بود سر می زنیم و این بار خبر خوبی مبنی بر نارنجی پوش شدنمان داریم.
البته این نارنجی با اون سایت نارنجی که فیلتر شد و صاحبانش رو 8-10 سال زندانی کردند فرق دارد. یا با اون یکی نارنجی که فیلمش با بازی حامد بهداد ساخته شد و نقش رفتگر شهرداری را بازی می کرد هم فرق دارد.
این نارنجی همانا نشان فلش آمازون هست باشد که در آن کمی تعقل کنید. بله رویا و آرزوی دوران کودکی مبنی بر کار کردن برای یکی از شرکت های فناوری اطلاعات در بلاد کفر محقق شده است و حقیر از همین دو روز گذشته رسما کارم را در AWS شروع کردم.
در همه مسیر، از آغاز مصاحبه های متعدد و طولانی تا دریافت و پذیرش پیشنهاد کاری همانا به دوران کودکی و فداکاری های پدر و مادر، دعاهایشان و اخیرا فقدان پدر فکر می کردم و خاطرات و لحظات معدود و در عین حال تامل برانگیزی را مرور می کردم.
در همین خانه مطالبی دارم برای 9-10 سال گذشته که از دعای بابا نوشتم یا از فلان گفته بابا یادی کردم. اینجا اما یارای نوشتن از اون معدود لحظات و خاطرات را ندارم. بیشتر مرورشان بغض و آه به همراه دارد. بهتر بگویم مثل نوار کاست های قدیمی یا VHS های قدیمی آن لحظات را نگاه می کنم و دوباره نوار را به عقب بر می گردانم و دوباره نگاه میکنم.
در پرونده دبستان به راهنمایی که کماکان دارمش؛ دست نوشته بابا را هنوز دارم که نوشته است پسرم به کامپیوتر خیلی علاقه دارد. اینجا جایی است که مکث می کنم و بغض و آه می آید و من فقط می بینم. دوربین هم که روی صورت من است و چشمان من را نشان می دهد که از پشت عینک خیس و تر می شوند. شاید انعکاس تصویر از عینکم پیدا باشد. فقط شاید!
این هجوم خاطره را در مسیر به دفتر دیروز با خواندن فاتحه برای بابا سپری کردم. احتمالا فرداهای دگر هم همین باشد. ازش میخواهم دعایش رو پیشم نگه دارد. احتمال فراوان دعایش فقط برای این کار نبوده و در روزها و ماه ها و سال های آینده بسیار بیشتر بهشان نیاز همی دارم.
روحت شاد بابا!