۱۳۸۵ آذر ۹, پنجشنبه

ماهي

سلام
امروز يه کوچولو رفتيم بيرون. ماشينو يه هفته اي مي شد که روشن نکرده بودم حتي. روشن کرديم و با مامان رفتم لاله زار بالاتر از مهران، کوچه برلن، تا از همون شلوارا و چندتا پيژامه بگيريم.

امروز ناهار ماهي خورديم (ماهي حلوا) بدون تيغ. چه خوش مزه بود. ديشبم زير تيغ رو ديدي؟ ظرفهاي ظهر هم رو شستم بنده. اصولا گه گاهي ظرف مي شورم. و اين کار رو هم خيلي دوست دارم. داشتم فکر مي کردم اگر من، شخص خودم، بدون در نظر گرفتن تقدير و آدم بودنم، ماهي يا يه حيوني (جونوري) بودم مثل گاو، گوسفند و ... (دور از جونم ...) اونوقت يه سري ديگه من رو مي کشتن تا بخورنم چه حالي پيدا ميکردم؟ اصلا خدا به اين دسته از حيوانات روح يا احساسي داده که اينجور چيزا را بفهمند؟ يا احساسي داده که از ديدن غذاشون يا يک چراگاه سر سبز مشت و ... کلي ذوق کنند؟

مي دونيد چيه؟ از خيلي وقت پيشا بابام وقتي مي خواد توي جايي، حتا از حياط مياد تو، دم در، حتي شنيدم مکه بودند با مامان، مي خواد مامان رو صدا کنه، ميگه حامد! خداييش اولش با هر صدا زدن جواب مي دادم و پيگير مي شدم که چي کارم داره. کلي هم مي خورد توي ذوقم وقتي با من نبود. اما بعدان برام عادي شد، حتي بعضي وقتا با من کار داشته و من به خيال اينکه با من نيست، اعتنا نکردم و تازه دلخورم شده. خوب من از کجا بدونم؟ يه چند باري هم که يکي ديگه ديده بابا من رو صدا مي زنه اما من هيچ عکس العکلی نشون نمی دم از من تعجب کردند! خوب با من نيست ديگه!

فردا هم انشاالله استخر. يه خوب کاري کردند ساعتش از 8-10 شده به 10 تا 12. اينجوري صبح مي توانيم کمي بيشتر تمدد اعصاب معصاب کنیم.

بفرما ساقه طلایی!

توي کدي که امروز مي نوشتم به دو تا متغير مختلف، يک نام داده بودم. خوب PHP هم که از اين ERROR ها نمي گيره چون اصولا مفسري کار مي کنه و نه کامپايلري! کلي چرخ و چورخ زدم تو کدا تا پيداش کردم. تازه رزولوشن رو هم به سقف آسمون چسبوندم (960 * 1280) و ... بعدان پيداش کردم. يادش بخير. تا 3-4 سال پيش در محيط کار که مانيتور 17 اينچ داشتم، همش ريز کار مي کردم. ريزه ريز ....

2 سال پيش. دقيقا عید سالی که حمید و پدربزرگم فوت شده بودند و من و میثم تهرون بودیم یه هفته و بقیه فامیل مشهد بودند، من يک برنامه نوشتم. که ... که .. شما نام افراد رو وارد می کردي و سپس نسبتشون رو هم درش تعريف مي کردی. يک سيستم بسيار بسيار ساده و کارآ! چند تا نمونش رو هم الان مي تونيد ببينيد. سن و سال رو يک سال کمتر نشون ميده اما اگر بشه توسعش مي دم و راهش ميندازم.

  1. نمونه 1
  2. نمونه 2
  3. نمونه 3
  4. کو نمونه !!!

یادش بخیر. با امیرحسین صفی زاده و محمد ابراهیمی، چند سال شد؟ من و صفي زاده که 7 سالي شد مي رفتيم پياده مدرسمون و برمي گشتيم. 20 دقيقه راه بود. راهنمايي و دبيرستان در مجتمع آموزشي پيشگامان در سه راه امين حضور تهران و پيش دانشگاهي در پيش دانشگاهي شريعتي در ميدان بهارستان تهران. چند بار به هم گفتيم بدويم. بعدش دويديم. بعد با صفي زاده هماهنگ کرديم يک کم عقب مونديم بعد شروع کرديم داد زدن که عآي دزد. دزد! بگيرينش!! پسر اين ابراهيمي هميچين هاج و واج اينور اونور رو نگاه مي کرد طفلکي که نگو ...... خوب حالا بگو ....

آخر هفته خوبي داشته باشيد- این مطلب سریع نگاشته شد
به سبک فريدون زاکاني در گليمچه: ...م.

۱۳۸۵ آذر ۸, چهارشنبه

يک اشتباه خوشگل

یک اشتباه کردم و خودم رو خوشگل کردم. در نتیجه دیگه الان نه ریش دارم و نه سیبیل!
جهت زدن سیبیل و بعد استحمام فعالیت می کردم که قسمتی از ریش و هم چنین سیبیل به طرز ناجوانمردانه ای DELETE شد. آن هم از نوع SHIFT+DELETE .
CTRL+Z هم کار نمي کنه در اين مواقع! SYSTEM RESTORE هم همينطور. اما خوب. به لطف قرص هايي که می خورم و همچنین به لطف خیلی بهتر شدنم، جوش کمتری دارم و راحت تر اصلاح می کنم صورتمو. در حمام. توی بخار حمام. چه جیگری شدم به خدا! پسر خوژگله!

آستانه

آستانه مردم تا حد مضخرفي تغییر کرده. در برخی موارد که باید آستانه ضعیفی داشته و عکس العمل نشون بدند، ساکت و خوابند و در اون یکی موارد که باید آستانه بالایی داشته و صبر به خرج بدند خودشونو جر می دهند ...

مثلا الان که از حادثه سقوط هواپیما میگذره. چقدر عادی شده برامون! آستانه واکنش هامون نسبت به وقایع و اتفاقات خیلی فرق کرده. کی فکر می کردم با شنیدن این خبر تعجب نکنم؟

خاله ثریا (زن عموی عزیزم که از بچگی به علت شدت علاقه و صمیمیت خاله صداش می کنیم) منزل ما هستند. ازشون کلی درس می گیرم همیشه.

خاله با مامان خرید بودند امروز، برام لباس زیر چسبون گرم گرفتند که تنم کنم وقتی می خوام برم کرمانشاه. دستشون درد نکنه. من يه آدم 26 ساله. اگه مادر گلم به فکرم نباشه، بعضی اموراتم چطوری می شن؟ خودم که به فکر نیستم. این یه ضعفه بنظرم. باید پیش دستی کنم تو رفع نیازام. مثلا تا بهم نگن بیا میوه، محاله خودم برم سراغ یخچال! نع کع بخوام کلاس بذارم. اصلا تو مودش نیستم. تو نخ بعضی چیزا که برام کلی هم فایده دارند نیستم. البته خیلی بهتر تر شدم نسبت به قبل. الان تا فرمانیه میرم آب انار بگیرم. باید بیشتر ریز شم روی خودم و نیازام.

اینقدر دوست داشتم ماهواره بگیرم فیلماشو ببینم. به دو دلیل نمی گیرم فعلا. یک سربازی. دو اینکه جمع می کنن. سه پولشو فعلا بعدان نیاز دارم. چهار هم این که به سه دلیل نمی گیرم. گر چه آدم گــــــــیــــــری هم نیستم.

رو ارسال کارنامه به داوطلبا دارم کار می کنم. چیز خوبی داره میشه از نظر خودم.

سیبیل هم چیز خوبیه ها! اما فقط در حد تفنن و سرگرمی. الان سیبیل گذاشتم.

خداییش می خوندم قهوه پشت کامپیوتر مزه میده. اما تا وقتی که توی خونه هم این تجربه رو نکردم، نفهمیدم. قبلا که تمام وقت دفتر بودم، می خوردم. اما این بار خودم میرم سراغش. خیلی مزه میده. عِــــــــــــــــــــــم!!!

۱۳۸۵ آذر ۷, سه‌شنبه

پانيز

سلام!
اسم يکي از دوستاي مهد صبا پانيز (پانيذ) هست. حالا شما مي دونيد پانيذ (پانيز) از پونز (پونذ) مياد؟ يا از يه چيز ديگه؟

صبح تا ظهر جشنواره خوارزمي. (همچين فکر نکني وسط سالن اجلاس سران يا مرکز همايش هاي صدا و سيما کار مي کنم! خيابون طالقاني سر ايرانشهر) بهد ناهار. منزل. کمي کار. کمکي خواب. بعد کار. ااووووووااا (صداي گريه کودکانه! عـــــــــــــــوا) بنده بايد تا 21 مــــــــــاه خدمت کنم. سعي مي کنم لذت ببرم.

- مراسم تقدير جشنواره - همون اختتامیه خودمون- هم همونطور که امير گفته بود شنبه 25 آذر هستش. اگر من هم تهران باشم و نرفته باشم کرمانشاه، به ياري خدا شرکت (حضور) بهم مي رسانم.

علي رضا هم امروز باهاش چتکي کردم و باز پشيمون شدم. همش منفي! اي بابا!

کار مي کنم.

تو چي کار مي کني؟ اصلا فردا چي کار مي خواي بکني!؟

آهان. ميگم يه چيزي مي خوام بگم يادم ميره! از آقاي امام دادي پرسيدم که ميشه توي خدمت در پيام نور تحصيل کرد؟ گفت بـــــعـــلــــه!! مبارکه! گفت با پادگاني ها بايد به جوش باشي (يعني بشناسنت. هر کاري گفتند بکني) تا اگر مرخصي خواستي براي حضور در کلاس ها گير ندن بهت. منم گفتم چشم. ايشون خودشون تدريس مي کنند تو برخي دانشگاه ها. علمي کاربردي، آزاد و ... سال بعد هم احتمالا اعزام شن به خارج ايشالله. ازشون خوب راهنمايي گرفتم. هم ايشون هم آقاي مظلوم نژاد.

- جاي خالي را با عبارت مناسب پر کنيد:
گوش شيطون کر! گوش شيطون کر! مي خوام برم رشته .... (... نمره)

مي بيني چقدر فکرم بازه!؟ حتي نمره رو هم در اختيار خودت ميذارم.

از سايت اورانوس ليست فيلماشو دانلود کردم، (16 مگابايته! البته خيلي وقت پيش هان!) دوس دارم همشونو بگيرم ببينم. دنباله يه جمعي هستم که شريکي بگيريم که هم هزينش سر شکن بشه و هم اينکه تعداد فيلم هاي بيشتري جمع آوري بشه. منظورم از جمع مي تونه شما باشي!

چند تا لينک دارم نمي دونم چرا براتون نمي ذارم! يکيش در مورد سمند اس ايکس هست. فقط همينو بگم که اگه خواستيد سرچ کنيد مجهز به سيستم هوووووششششش هستش! (جون من بخند تا بعدان ببيني خودت!!!)

۱۳۸۵ آذر ۶, دوشنبه

جانباز

امروز از دفتر آقاي حسيني که يک سري رفته بودم بر مي گشتم، تو مدرس نرسيده به خروجي آفريقا، يک آقاهه (ايستاده) با خانومش (نشسته) رو ديدم که يک پارچه گرفته بود دستش به طرف ماشينا، نرسيده به تابلوهاي تبليغاتييه ديگه، من جانبازم و ...

امير حسين پايان نامه فوق ليسانسش علاوه بر برگزيده شدن در جهاد دانشگاهي، توي جشنواره خوازرمي هم ماشالله برگزيده شده. واقعان خسته نباشه. با پاي شکسته براي دفاع و درس تا بابل مي رفت. ديگه وقتي من ديدم بايد بگم و ازش درس بگيرم ديگه. پايان نامش در مورد سرمايه اجتماعي هست. به نظرم وقتي مي فهمي چيه که يک کم بخواي سعي کني بفهمي چي مي خواد بگه. من که با اين برداشتي که يک کم از گفته هاش بدست آوردم و يک کم خودم بهش فکر کردم، گرفتم که خيلي خيلي موضوع محشري هست. واقعان خسته نباشه! پسر عموم هست ها!! دلتون بسوزه!

تازه توي اين عمري که کردم (26 سال) ديشب پريشب فهميدم که ماه مرداد يه جور ديگه نوشته ميشه. بصورت امرداد. تعجب مي کنم چرا اين چيزي که براي بقيه بديهيه چرا من نديده بودمش تا حالا. حالا چي کار کنم مي گي؟

من مي خندم! شما هم بخند!

چند شب پيش با داداش رضا و زنداداش، حرف اين شد که يک ماه ديگه، اين موقع ها بايد بگيم که فرضان 4 روز سربازي گذشت. زنداداش پرسيد يعني چي؟ منم گفتم مثلا ديدي خانوما باردار ميشن ميگن 3 ماهشه! منم همينجوري بايد کنتور بندازم ديگه. 21 مـــــــــــــــاه!!! (خنده حضار (:)

يه دختره به اون يکي دختره ميگه: تو دوست داري بچه دار شي؟
اون يکي: نع
اين يکي: چرا؟
اون يکي: چون 9 ماه طول مي کشه تا دانلود شه!!!

آره! 21 ماه هم طول مي کشه تا توي ايران ..... اما يه جمله خوندم چند روز پيش که کلي راحتم کرد. ميگم براتون. يکي يه جا نوشته بود، وقتي خدا تصميم گرفته روزگار رو بکنه تو ماتحتت، بي خود تقلا نکن ازش خلاص شي. سعي کن از دردي که مي کشي لذت ببري .... پسر عاي حال داد بهم. عاي حال داد بهم. شايد بخاطر اينکه خيلي درد مي کشيدم خيلي بهم حال داد. نمي دونم!

فردا ميرم جشنواره خوارزمي (بخش آموزش و پرورش و دانش آموزي) تا يک سري امور ديگه انجام بدم.

يه چيز ديگه. علي رضا که معرف حضورتون هستند؟ بخاطر کارش زياد سئوال ازم مي کرد. تصميم گرفتم به سبک کيوون در برره، ازش پول بگيرم. هر سئوالي که از طريق چت مي پرسيد و من مشکلو حل مي کردم يا راه نشونش مي دادم، 3000 تومان. حالا بنده 18.000 تومان کار کردم. ازش مي گيرم. بايد برم طرفاي پيچ شمرون يا طالقاني ازش بگيرم. جالبه يکي از 3.000 تومنا، براي اينه که يه مقاله بهش دادم در مورد ارتباط بين دختر و پسر که خيلي بهش نياز داشت. يه روز هم مي ذارم اينجا. اما قبلش پـــــــــــول ودِه! پوله زور ودِه!

داشتم به اين فکر مي کردم که ..... نظر شما چيه؟
اينکه آدم چه جوري متوجه ميشه که مرده؟ آدما توي اين دنيا شايد از يکي دو سالگي بفهمند اطرافشونو. بتدريج که بزرگ ميشن، بلوغ و ازدواج و سختي ها و پستي بلندي ها، 40 سالگي، پيري و ... من چه جوري مي فهمم مردم؟ شنيدم! شايدم خوندم، که بعد از مرگ، کمي روح در جسم هست. که موقعي که دارند تشيعت مي کنن خودت به بقيه ميگي منو کجا مي بري، من زنده ام. يعني روحم حواس داره و همه رو مي بينه. تا بذارندم توي خاک. بعدش چي ميشه؟ من چه جوري مي فهمم؟ چی؟ شما تجربشو نداري؟ خوب خوش بختم. منم تجربشو ندارم.

و اما اگر تو رو خدا استخدام کنه. ازت بخواد زندگي موجودي مثل خودتو که اسمش هست جونور (چه اسم برازنده اي!!!) طراحي کني. فقط و فقط طراحي. مثلا موانع و تشويقاتي براش بذاري. حتي به تو اين اختيار رو بده که مثل بازي هاي کامپيوتري، براي جونورت جون، يا شانس، يا فرجه يا ... در نظر بگيري ... چي کار مي کني؟ چند تا جون يا موقعيت براي GAVE OVER شدن براش قائل مي شي؟ اصلا چند روش براي GAME OVER شدنش متصور مي شي؟ راه هاي عشق و حال و خلاف رو چطور براش طراحي مي کني؟ جون من! چي کار مي کني؟

هوا بس ناجوانمردانه پس است.
فکر کن پيچ که نع! دکمه تي وي رو بزني و هواشناسي اعلام کنه، شهروند محترم هواي تهران فردا پس است. لطفا همين امشب خودکشي کنيد ... امداد تهران در اسرع وقت مياد. قول ميديم. باور کنيد. با آخرين مدل بنز شما رو حمل و نقل مي کنيم. اصلا من فهميدم چرا ملت گر و گر مي ميرن. براي سوار شدن به بنزه. من موندم کي از نخ اين مرگ و مير مي خوام بکشم بيرون. فعلا فکرم بکار افتاده. اين طوري فکر مي کنه ديگه. به قول بابام بذار بچه آزاد باشه!

بچه بايد آزاد باشه!

ميشه !؟ يعني تو ميگي ميشه!؟ کار نشد نداره! شک نکن! 1- 2- 3- حــرکــت ...

۱۳۸۵ آذر ۵, یکشنبه

براي چي

سلام
از چی بگم. بگم که باید بگم. من برای چی می نویسم؟ می نویسم که بیان بخونن و به به و یا چه چهی منو ارضا کنه؟ نع! يه دوست بسیار خوب برام اس ام اس داده امروز که وبلاگم جذبش کرده. و يک سري تعاريف ديگه. که لطف داشته. اما من باید بگم برای چی می نویسم.

شاید هدفم از نوشتن، همون هدفم از زندگی باشه. حالا هدفم از زندگی چیه؟ خوب اون به خودم مربوطه جزئياتش اما کلياتش همون چيزاييه که اينجا ميگم. شايد جزئياتش رو هم بگم. از مسايل دروني و معنوي الي مسايل بروني و بعضا نگفتني. بعضي هاشو ميگم، بعضي هاشو سربسته مي گم. اما بالاخره ميگم. حالا يا به تو بر مي خوره يا نمي خوره. اين تو کي هست؟ اين تو خودمم. 4-5 ماه ديگه، 2-3 سال ديگه من ديگه اين من الان نيستم. تو (من چند وقت ديگه) کلي عوض شدي. شايدم عوضي شده باشي. اما دوست دارم و تلاش مي کنم که مثبت تر از قبل بشی. به شخصه اعتراف کردم و مي کنم خيلي عادت هاي بدي داشتم که بايد ترک کنم اونا رو و با عادات خوب خو بگيرم، و خيلي عادات و ايده هاي خوب داشتم و دارم. خيلي ايده ها و عادات داشتم که اصلان بهشون عمل نکردم. اصلا نپرداختم بهشون.

من 7 سال دوره تحصيلم جهت گرفتن مدرک ليسانس طول کشيد. اين الان يعني يک جفت شاخ کت و کلفت بر روي سر مستمع. خودم مي دونم. از 78 الي 85. (يادمه هنوز 18 تير 78 بچه ها ميومدن تو کتابخونه پارک کوثر پايين ميدون قيام از آتش گرفتن اتوبوساي خيابون انقلاب مي گفتند) اما 7 سال رو به بطالت و هوس بازي و عياشي و خوش گذروني و چه و چه نگذروندم. آدمي شدم براي خودم. تجربه اي، دانشي، سر سوزن هوشي و خدايي که در اين نزديکي است ...
کار کردم. خون دل نخوردم اما شد که يه روزم شد 25 ساعت بدون خوابيدن. طراحي سايت و برنامه نويسي و هاست و قرارداد و خوب در نتيجه پول و کم گذاشتن از درس و زياد گذاشتن براي کار و ... افتادن ها و مشروط شدن ها در دانشگاه آزاد و ديدن و تجربه کردن محيط دانشگاه آزاد اسلامي نه اونطوري که دوستاي ديگم تجربه کردند، که اونطوري که شرايط رو خودم براي خودم پيش آوردم. حالا اينکه اشتباه کردم يا نه، زمان و حالم ثابت مي مي کنه. اما 100 درصد اشتباهاتی هم داشتم که به لحاظ عدم تجربه اونا را چشیدم. که البته بدجور عقیده مندم که اشتباهی نيست، مگر يادگيري.

عاي کيوي پاييني ندارم. اولين بار که اين تست هوش رو دادم شدم 125 از 150. و دفعه دوم شدم 135. هوشم خوبه خدا رو شکر. نعمت خدا دادي هست. ارادم هم براي انجام يا عدم انجام کاري به مدد داشتن اعتماد به نفس بالا خيلي خوبه. خدا رو شکر. اما تصميم گرفتم که درس رو طول بدم که دادم. کار بکنم که کردم.

حالا براي چي اينا رو ميگم. براي اينکه بايد ثبت بشه يه جا. فرضم بر اين هست که اينجا آزادانه انديشه هامو ميذارم. به امانت. که هم خودم و هم هر کس ديگه اي ازشون استفاده کنه. اصلان قصد درس دادن به اين و اون رو ندارم. يا جهت خودشيريني بخوام کاري بکنم، حرفي بزنم. دنبال هوادار هم نيستم.

شايد پراکنده يه چيزايي از گذشتم يادم بياد که دوست دارم هر وقت يادم اومد اونا رو همين جا بنويسم. بعدان مفصل از خودم ليست مي کنم مشخصات خوب و بدم رو که مي دونم خودم. توي اين دوستاي سمت چپم (خوش اومدني هام) ديدم چند تاشون اينکار رو کردند. منم مي کنم. شما هم بکنيد.

يه مدت عاشق طبقه بندي کردن نوشته هام بودم، اما مگه تو زندگي شخصي طبقه بندي مي کنم که اينجا بکنم؟ طبقه بندي فقط به کار خواننده متنام مياد، نه خودم. من همينجوري که زمان ميره به جلو زندگي مي کنم. مگر شده زمان رو نگه دارم، يا نع، نگه ندارم، اول اتفاق جاري رو طبقه بندي کنم بعد مشغول بشم در زمان؟ خلاصه من آزاد مي نويسم. برنامه ريزيم مدون نبوده تا حالا. اما خوب ميشه.

بدجوري استعداد دارم تو اراده و تصميمم. طوري که خاله منصوره (خاله بزرگم - خدا بيامرز حميد، يه پسر داره باه اسم طه، تو بچگي خاله رو خايه تلفظ مي کرد. هي هم حميد ازش مي پرسيد خاله رو دوست داري؟ اونم مي گفت: آره، خايه رو خيلي دوست دارم) چند بار شنيدم جلو خودم از مامانم پرسيده من بايد بدونم تو سر حامد حامله بودي چي خوردي؟ (... که اين اينجوري شده!؟) يا 3-4 نفر که هر 3-4 تاشون زن و يکي 2 تا بچه دارند از من راهنمايي مي گيرن. نه براي اينکه تو کامپيوتر چي کار کنن، که تو زندگي شخصيشون چي کار کنن. شايدم من فقط به حرفشون گوش کنم اما اکثران کمک فکري بهشون مي دم و اونا بيشتر از بيش به من محبت پيدا مي کنن.

يا حتي بچه بودم کلاس اول. 2-3 روز اصلان و اصلان قدم از قدم بر نداشتم برم مدرسه. با کتک و بغل کردن منو بردن مدرسه. از نظر درسي هم متوسط رو به ممتاز بودم. اگه تصميم مي گرفتم، جز 5 نفر اول بودم. سال سوم دبيرستان که بعدش مي رفتيم پيش، ترم اول شاگرد 5 و ترم دو شاگرد 4 شدم. با معدل 18. نمره حسابانم هم شد 19.75. تازه نهايي هم بود يعني سراسري برگزار مي شد. فقط و فقط خواسته بودم تا اونکار رو بکنم.

چرا درسم طول کشيد؟
بريده بودم از دانشگاه و درس. هيچي به معلومات من اضافه نکرده بود دانشگاه، حتي يه خط فکري هم نداده بود. که از همين تصميم، پدر و مادر و اطرافيان به شدت ناراحت شدند و ترسيدند. چون در کمال خونسردي مي خواستم ولش کنم. و من آدم مصممي هستم. (حالا تو بگو کله خــر! من قبول دارم. تعارف که نداريم، اينکار عين خريته!) اما 2-3 هفته بعدش پسر عمم دکتر حميد رضا زواريان - دندان پزشک قهار تهران و همدان، که بسيار بسيار باهاش خاطره دارم و چيز ازش ياد گرفتم، در راه تهران - همدان، با ماشين سيلو با اتوبوسي تصادف مي کنه و در آتش مي سوزه. 27 آذر 83 اگر اشتباه نکنم. کلي خورد تو حالم. چند روز بعد از چهلم حميد هم پدربزرگم فوت کرد. دقيقا يک روز قبل از تولدم. ديگه رمقي براي هيچ کاري نداشتم. هيـــــــــــچ. بعد از عيد با پي گيري از دانشگاه و راهنمايي ها گفتند که 16 واحد بيشتر نمونده. بيا يه امتحان ديگه بکن. گفتيم چشم. امتحان کردم. باز هم مصمم بودم که اين درس رو تموم کنم. طوري که اين بار از کارم زدم و فقط هفته اي دو روز حضوري مي رفتم سر کار و بقيه در منزل و دانشگاه بودم. همون درسي که گفتم سمينارش شدم 10 از 12؟ اونو نامرد بهم داده بود 9. به همراه درس ريزپردازنده با استاد شاه گشتاسبي که اونم 9 شده بودم. مثل خر در خونه گريه کردم و عـــــر زدم. به هيچ کسم هيچ ربطي نداره. عاي مي سوختم. عاي مي سوختم. ديگه قيدشو زدم. چون تبصره هم دانشگاه به کمتر از 5 واحد مي داد، و نه به 6 واحد. گفتم تابستون ميرم پيگيري مي کنم. حتي پدرم رفت و از واقعه تصادفشون گفت و گفت که ما اين اتفاق افتاده برامون و يکي رو از دست داديم (نيره) منم (پدرم) فرهنگي هستم و اين دو تا 9 رو 10 بديد. اما کميسيون قبول نکرده بود. توي يکي از همون روزايي که کميسيون رو پيگيري مي کردم ديدم زدند که کارنامه ترم گذشته آماده هست. رفتم ديدم، استاد اکبري، 9 رو 10.5 رد کرده و فقط ريزپردازنده شدم 9. 2 هفته مونده بود به آخر خرداد. همون موقع درخواست تبصره کردم. و پيگيري با استاد و شرکت در جلسات درس و در نهايت شدم 16. تموم شد. کاراي فارغ التحصيليم هم چون پارسالش جهت انصراف از تحصيل اقدام کرده بودم، اکثرا انجام شده بود. زياد طولي نکشيد. تا پيگيري کردم و از نظام وظيفه براي 1 دي 1385 تاريخ اعزام اعلام کردند و ....
پس از اين 7 سال شايد از نظر آموزشي 6 سال در خدمت دانشگاه بودم. حالا موندم بچه هاي ديگه 8 ساله هم تموم مي کردند!! چون اونا پاره وقت بودند. ليسانسه ها تمام وقت، 4 تا 6 سال. و پاره وقت 6 تا 8 سال. من تازه دوست داشتم خودم رو تغيير بدم به پاره وقت ... شانس آوردم، نه؟

از همون وقتايه که فکر مي کنم حرفي براي گفتن ندارم.

اما تا يکي دو سال پيش، از نظر کاري و درسي و کلا؛ خودم رو مقايسه مي کردم و بعد اذيت مي شدم و خودخوري مي کردم. اما الان ديگه من هستم و خودم و آيندم که چگونه با کارا و تصميما و برنامه ريزي ها و ... اي که مي کنم اون رو (آينده رو) خواهم ساخت. اصلا از لب به شکوه گشودن حالم بهم مي خوره. سختي هايي بوده. اما فقط ازشون درس مي گيرم و فقط درس. ديگه اتفاقاتي که از سر بچگي و بي تجربگي برام بوجود اومد، به سبب خودم يا زمان، نبايد پيش بياد. نميذارم پيش بياد. اينايي که گفتم شکوه نيستند واقعيتند. بودند. من کنوني (دلم مي خواد بد بخونيش فقط!؟!؟) رو ساختند.

همين يکي 2 ماه پيش ماه رمضون بود. چه فشاري مياد به آدم از اينکه خودشو بشناسه و بسازه. چه فشاري مياد که تو شب قدر خودشو راحت کنه. آزاد کنه. من خودم رو ميگم به غلط کردن بيفته. که بايد افتاد. بايد از يکي ترسيد. بايد ترسيد. اما اون حالت براي خلوت هاي آدمه و زمانش هم لزومان اون شبا نيست. ميشه از يه حرف نابجاي خودم، درس بگيرم. ميشه از يه تصميم بچه گانه خودم درس بگيرم. من مي تونم سرنوشت خودم رو همين الان تغيير بدم. نبايد منتظر تقدير نشست. يا خوابید.

حاصل تلاش چندساله من، يک ماشين رنو، يک موبايل، يک وام مسکن که سال ديگه موعدش ميشه، و يک سري خرج هايي که در زمان خودش کردم و لذت پولمو بردم، مثل خريد دوربين ديجيتال، سفر کيش و ... که کم گذاشتم براي خودم فکر مي کنم، بايد بنظرم لذت ها بيشتر از اينا مي بود، و از همه مهم تر تجربه اي که شايد پولي هم بابتش بايد بپردازم به زمانه. اگر اين يکي هم دست ملت بود، براش ماليات مي گرفتند.

به اين ميگن روده درازي؟ نمي دونم. هر چي ميگن بگن، ولي دراز شده ديگه.
بيش تر از اين هم هست. اينا کل مطلب رو مي رسونن. جزئياتش ميمونه تا يا از يادم بره، يا بعدان بگم؛ يا نمي دونم چي چي ...

ديگه حامدي نيستم که بودم. و ديگه اين حامدي نخواهم بود که هستم.
بعضي وقتها هم کسل ميشم.

۱۳۸۵ آذر ۳, جمعه

بادا مبارک بادا

سلام
دیشب مراسم بسیار خوبی بود. بسیار بسیار تدارک دیده بودند. ایشالله مبارکشون باشه. این دختر عموی ما (متین) از چندین سال پیش می گفت اسم شوهرش علی هست. نگو کلک زیر سر داره ... عی عی ... واقعان که مبارک جفتشون باشه. به مونا (خواهر عروس) هم تبریک میگم. همینطور به امیر حسین داداشی متین.
در احوالات دیشب ما که نگو و نپرس. ناهار جاتون خالی آبگوشت داشتیم. اونم مفصل. به همراه دوغ و گوشت کوبیده. عای مزه داد. عای مزه داد. اما نگو معده اینجانب با حبوبات هم سر ناسازگاری داره. کلی باد و ... (با عرض معذرت) از اونهمه غذای خوشمزه که بود چیزی نخوردم. فکرشو بکن؟ فسنجونو که گذاشته بودند رو میز داشت غل غل می زد. گفتم چه داغه؟ مگر نع؟ گفتند زیرش شمع گذاشتند که داغ بمونه. اونوقت این در حالیه که من بدنبال موال هستم و میز رنگین غذا در جلوی چشمانم دلم را آب می کند. بهر حال شب خوبی بود. ما هم دختر دادیم به آقای الفتي اينا. جای ابراهیم و مصطفی و محمد هم سبز. به شما نمیگم جای شما خالی، میگم خدا قسمتتون کنه. به هر حال به قول استامينوفن این شتریه که در خونه هر خری می خوابه. (دور از جون خودمون و خودتون)
علی ایهاالحالن! برگشتنه زیاد مناسب نبود. فقط هم بخاطر خانوما. (مادر و عمم) از ساعت 10:15 با پدر و شوهر عمه عزیز (جناب آقای لعلی) خداحافظی کردیم که بریم، اما نشون به اون نشون که ساعت 1 نصفه شب رسیدیم منزل. ماشین دستش درد نکنه سالم بود. اما کامران مسیر رو گم کرده بود، و ... و .... که ساعات خوبی نبود آخر شب.
با فاضل و عطا هم گپی زدیم و صحبتی کردیم. فاضل انجمن گرافیستای حرفه ای در همدان راه انداخته. از منم خواست که عضو مثلان مسئولینش (یه اسمی گفت یادم نیست چی بود ... رييس، . ؟؟ يادم نيست) بشم. گفتم بیشتر باید صحبت کنیم. منم یه ایده براشون مطرح کردم که یه سایتی بزنیم که .... اینکارو بکنه. حالا این چه کاری هست به دلایل امنیتی نمیشه گفت. قول مساعد داد. من هم دادم. شما هم بدید ...
و اینکه همه رفتنی هستیم. خونه بخت و فلان و بهمان. چه خوب که خوب بریم. اما تک خوری اصلان خوب نیست. تو چی داری الان می خوری؟ نامرد. عصر جمعه و ....
حاج عمو دکتر (عموی بزرگ پروفسور گرام بنده) نوت بوکشون رو از مشهد آوردند. اما آداپتورشون رو یادشون رفته بوده بیارن. منم دیشب مال خومو بردم براشون. امروز عصر هم می بینمشون ایشالله. به همراه خاله میان. ایشالله در مورد سایتشون هم صحبت می کنیم. من الان با کامپیوتر رو میزی که خیلی وقته باهاش کار نکردم دارم می کارم.
عمه جان و اقا کامی هم امروز ساعت 11:30 رفتند به سمت همدان. خداحافظیه مکشون رو هم کردند. ایشالله عمه و کامران میرن مکه و ما رو هم دعا می کنن. خدا بیامرزه نیره رو که جای خالیش در همه دور هم بودنای فامیل حس میشه.

۱۳۸۵ آذر ۲, پنجشنبه

احمدی نژاد شدن

آقای احمدی‌نژاد گفت: دنیا به سمت احمدی‌نژادی شدن پیش می‌رود.

کارشناسان فرهنگستان زبان و ادب فارسی، این احمدی‌نژادی شدن را معادل هسته‌ای شدن ارزیابی کرده‌اند. از سوی دیگر کارشناسان موسسه رویان موفق شده‌اند به طور مخفیانه احمدی‌نژاد را شبیه‌سازی کنند و احتمال دارد در صورت حمله ایران و تصرف کشورهای همجوار، هر یک یک احمدی‌نژاد داشته باشد و مردم آن کشورها نیز همدرد ما باشند که گفته‌اند، چو عضوی به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار. الفرار
به نقل از شازده خانوم

و امشب مراسم نامزدنگ دختر عمو متینه. و امروز روز خوشی خواهد بود.
و امروز خانواده حسيني بعد از بيش از 20 سال مراسم نامزدیه يک دختر حسيني را جشن خواهد گرفت.
چون اکثريت با پسراست. آره. اکثريت.
و امروز فکر کنم برسم کارمو تحویل بدم. حالــــــــــــــا حـــــــــــالا!
ديشب از همدان عمه جان اشرف و آقا کامران جهت شرکت در مراسم آمدند.
ديشب مهدي حالش اوخ شده بود. 1 ساعت زير سرم بود و 2 تا آمپول زد. عصبيه از نظر من.
با مصطفي و ابراهيم ديروز ظهري مي چتيدم. از اينکه نيستند در مراسم امشب ابراز دلتنگي و علاقه کردند. به همه هم سلام رسوندند. بخصوص به متين.
ابراهيم از اونجا مي گفت. از کار کردن. مي گفت خيلي سخته آدم بخواد تو حرفه خودش اونجا کار کنه. اون دکتره و الان در يه مرکز بزرگ بيمارستاني در ملبورنه. و بعد از چند ماه برمي گرده خونش تو بريز بين. مي گفت چقدر دکتر و فوق ليسانس از ايران اومدن اونجا رانندگي کاميون و تاکسي و فروشندگي تو مارکت ها کارشونه. يه سري راهنمايي ها هم کرد منو. که مثلا ابتدا از يک کشور عربي شروع کنم به تجربه زبان و کار. و بعد جهش به يه جايي مثل اونجا. ابراهيم که انگليسيش عالي بود. اکثر کتاباي درسيشو منبع انگليسي مي خوند و حتي يه بار جزوه سر کلاس رو انگليسي نوشته بود، مي گفت تازه فهميده انگليسي بلد نيست. من که جاي خود دارم.

با مصطفي هم کلي گفتيم و خنديديم به اين مسخره بازيه فيلم زهرا امير ابراهيمي و فرهنگ مضحکمون.

اصلان نمي خواستم اينقدر بنويسم.

ارسالي از احسان:

ازدواج به سبک اينترنتي

دومین فیلم خصوصی در بازار سی دی فروشان تهران

۱۳۸۵ آبان ۲۹, دوشنبه

چک اسلواکی

خواب دیدم رفتم یه جایی. اما اونجا چک اسلواکي نبود.

ديشب مراسم جشن تولد خانوم مهدی در منزل داداش رضا. بزن و برقص و کادو دهی. و بعد شام و بعد بابا حرفی زد که جاش اونجا نبود. اومدیم خونه من و مهدی. زنگ زدن که بابا حالش بد شده. قرصاشو برداشتم. نمی دونم تو بارون چه جوری با ماشین خودمو رسوندم خونه داداش اينا. اما رسیده بودم لامپ چراغ جلو سمت چپ نور بالاش سوخته بود. الحمدلله خوب شد همون دیشب.

ديشب قبل از اينکه بريم خونه، رفتيم خونه حاج آقاي عابديني پدر خانوم مهدي. از فيلماي زمان گذشتشون گذاشتن برام. چه لذتي بردم. چقدر ماشالله شاد و سرزنده و رقاص و خواننده و مجلس گرم کن هستند. 40 تا صدای خواننده رو تقلید می کردند که صدای مرضيه وگوگوش و همين محمد نوري که چند شب پيش خوند رو شنيدم. ماشالله. خدا ايشالله بهش سلامتی بده بازم بخونه. گفت به منم که باید يه شمال با هم بریم. منم که از خدامه.

اه اه اه.... نمي گذره لامصب. يعني ميگذره ها. اما بنظرم ديره. دوست دارم همين الان بگن شده 1 دي. بلند شو بيا پادگان. اوه اوه. چه سرمايي هم هست اونجا. خدا خودش بزرگه. خدا رحم کنه بهم.

امروز هم با ماشین رفتیم صبا رو از مهد برداریم، نصفه های راه، هنوز به جایی نرسیده، خاموش شده نامرد اين رنو. چون تو سربالايي بودم، و شيب بر خلاف جهت حرکتم بود، خلاص کردم و عقب عقب يه جا پارک کردم. اصلان برق نمیومد پشت آمپر. خلاصه. درست جلوی مکانیکی سايپا و برق سازي ايران خودرو اين اتفاق افتاده بود، اما هيچ کدوم هيچ کاري نکردند. حتي بهشون گفتم نگاه هم نکردند. مامان اينا رفتند خونه و من پياده راه افتادم، يکي رو 500 متر بالاتر پيدا کردم. قشنگ روبروي پيتزا پياله. بهش گفتم. کار داشت. يه ربع صبر کردم بعد اومد و يه جور روشنش کرد و آوردو بعد درست شد و ..... حالا شده ماکزيما. اين آقا ارمني بود. اسمش والد بود. دستش درد نکنه. خوب ساختش. 12000 هم پياده شدیم در همين جا. بعدم ماشين بنزين نداشت. از اونجا رفتم سيدخندان اول شريعتي. پمپ بنزين هم شلوغ بود و صبر من زياد.
همه اينها در حاليه که در روز زوج با ماشين فرد داشتم تردد ميکردم. شکر خدا از يه جاهايي رفتم که پليس نداشت. مادر هم دعام کردند که اين وسيله رو از باب راحتي خانواده حفظ مي کنم. خدا را شکر.

ديشب يکي از دوستام خواسته بود تا دعاش کنم. وسط دعاش تلفن زنگ زد و رفتم خونه داداش. امروز ادامه دعاش رو انجام دادم. (100 بار يا رئوف و يا رحيم)

ديشب يه حالي داشتم، و امروز از بعد از استارت نخوردن ماشين يه حاله ديگه. آدمي نيستم که بهم بريزم اما بدجوري ساکت ميشم و ميرم توي خودم. به قول همون چيزي که ميگه: غم و شادي همسايه همند. بپا اين يکي اون يکي رو بيدار نکنه. ولي در کل حالم خوبه. مزاجم رو به راه اگه اشتباه نکنم. مي دونم که چون 1 ساعت تو روز وقت پيدا مي کنم اين چيزا رو مي نويسم. بذار برم سربازي. بذار از سربازي بيام. 2 سال ديگه مي بينمت آقا حامد.

سربازي سربازي .... هـــــــــــــــــي هـــي

تا چند سال پيش، عين بچه ها، تا يه مشکلي برام پيش ميومد، با خدا دعوام مي شد. چقدر بچه. نمازشو نمي خوندم. دقيقا يادمه. 3 بار اين اتفاق افتاد. نمي دونم چي شد که حالم از خودم بدجوري بهم خورد. که چي تا يه چيزت ميشه نمازتو قطع مي کني؟ از اونور زرتي مي خوني. انگار يه چيزي ازش طلب کار بودم! بيشترين مدت که نخوندم 12 روز بود. اما بعدش مثل چـــــي پشيمون شدم. الان نماز صبحام مع الاسف قضا ميشه که سريع بجاي ميارم قضاشو. ولي در اينکه کارام و طرز فکرم بچه گانه بوده شکي ندارم. و هميشه ازش عذر مي خوام. همين حالا يه دست حاضرم براش برقصم. با هر آهنگي که بگه. نرقصم؟ خوب باشه. يه کار خوب مي کنم ...

ديگه بزرگتراي آدم بگن دير ازدواج کن ببين يعني چي ديگه. حالا اينکه کي گفته بماند، ولي واقعا پيچيدن خانوما. اوووووووووووووه. خيلي. خودشون از بعضي کاراي خودشون شاکين. طرز فکرا، خواسته ها. حالا مي توني فکر کني کسي رو ديدم اينو ميگم يا مي توني فکر کني وبلاگ خوندم يا هر فکر راه يا بيراه ديگه.

پارسال، آخرين ترم دانشگاه، يه سمينار دادم با استفاده از پاورپوينت و پروجکشن. از نمره 12 10.30 گرفتم. خيلي هم به اذعان حضار خوب ارائه دادم. به محمد جواد امين جواهري که نوت بوک و پروجکشن آورده بود، گفتم که يه دکمه مانند رو وايت بورد مي کشم، روشم مي نويسم بعدي، با دست روش کليک کردم، بزن اسلايد بعدي. وسطاي جلسه، خود استاد از حالت مولتي مدياي ارائه لذت برد. تازه موزيک نذاشته بودم. خيلي جالب. آخرشم وقتي تموم شد وال پيپر پيش فرض ويندوز اکس پي ظاهر شد وسطش مثل فيلما نوشتم THE END. آخرش کمي از دوستا (دختران و پسران) گفتند چه خوب و اينا. گفتم خوب بايد اعتماد به نفستون بالا باشه. من بدايه خودم بعضي کارا رو انجام دادم. يکيشون گفت همتون همينيد. (منظورش پسرا بوده) فکر مي کنيد اعتماد به نفستون بالاست. مونده بودم چي بگم بهش. در اون زمينه خاص خوب من داشتم اعتماد به نفسو. حالا اون با اين حرفم ياد چي افتاده خدا خودش عالمه. اما خوب راست ميگه. يادم باشه همه چيو جلو هر کي نگم. ظرفيت ها متفاوته. پسراي بي جنبه هم وجود دارند که خودم ديدم و مي شناسم.

ديشب پسر همسايه داداش هم يه سري اومده بود خونه داداش اينا. از صبا کوچکتره و اسمش هست رئوف. چقدر با نمک بود. از ماها خجالت مي کشيد مي رفت بغل صبا. اينقدر صحنه قشنگي شده بــــــــــــــــــــود!!!

از پيچيدن به پر و پاي دولت هم خسته شدم. شده مثل طنزهاي بي مزه صدا و سيما. ديگه عادي شده. خوب اگر حرف خنده داري پيش نياد از گفته ها و کاراشون جاي تعجبه.

از خوردن سولفات روي غافل نشيد. از خوردن ساقه طلايي غافل نشيد. از خوردن انار و آبش ... از خوردن ذرت ... خداييش من اصلا بلد نيستم حرص بخورم. لجم ميگيره. بلدم ولي کسي نمي فهمه. اونوقت فکر مي کنن من خيلي همه چي به کاممه. خيـــلي لج دارم. يکي يادم بده. يکي از اون ته گفت زن بگير اتوماتيک ياد مي گيري. نع نع نع! من الان مي خوام ياد بگيرم. OK؟

به ايراني ها راي بديد ...

تورو خدا تعداد نظرات رو نگاه؟ تازه گذاشتمش تو بلاگ انگليسيم. عجـــــــــــــــــب؟!؟!؟!؟

منو بگير عزيز دل برادر ....

۱۳۸۵ آبان ۲۸, یکشنبه

اينو نگاه

سلام
جون من اينو نگاه ->
دختره زنگ زده خونه. ميگه:
- آقاي سيد محمد مهدي حسيني؟ (تلفن به نام مهديه)
- شما؟
- من دنبال نويسنده اي به نام ... بودم از 118 20-30 تا اسم پيداکردم
- داداش من مهدي هست، اما نويسنده نيستش. خوب خانوم اينجوري که نميشه، يا زنگ بزن به مرکز ناشران، يا برو تو اينترنت سرچ کن ....
- اوا مگه ميشه؟
- اوا نداره! چرا نشه ... بلدي گوگلو؟؟
- بله. يه چيزايي بلدم. ميشه بگيد بايد چي کار کنم؟
- من هم گفتم ..... ولي باز زنگ بزنه سعي مي کنم بيشتر با هم آشنا بشيم.... اگر زنگ بزنه ....

خبر دار شدم، اينترنت نمي دونم مال کدوم شرکت، 50 ساعت ميشود 5 هزار تومان. يعني ساعتي 100 تومان. خداييش مي بيني؟ چه خوب شد نرفتم ساليانه بخرم. حالا مادام العمر سپنتا که به جاي خود ....

پدرم و عموهام و عمه هام بايد اين شعرو خوب حفظ باشند:
اميرتيمور لنگ - رفته به جنگ - خورده تفنگ - ماشالله به جونش - (1. يه لقد به _ونش 2. نخودچي به ...)

شيامالان

قبل از ورود به ياهو ميل بتا . اول کمي ورزش بعد ....


http://isna.ir/Main/NewsView.aspx?ID=News-822742

http://ayande.ir/2006/11/16/post_82/#more%22

http://www.widro.com/throwpaper.html - بازي قشنگيه

http://www.lajvar.se/barn/chernobil/kodakane-chernobil.htm

http://www.yahoo.com/s/440690- مراسم ازدواج تام کروز ... خدا قسمت کنه (قبلا شنیده بودم که کروز از شراکت در شرکت سازنده فيلماش اومده بيرون و ميخواد ياهو رو بخره )

http://www.alef.ir/index.php?option=com_content&task=view&id=2012&Itemid=99999999 - رياضي دانان وجود خدا را ثابت كردند

http://www.hamvatansalam.com/news71269.html - آگهي اينترنت - اجير کردن براي قتل همسر

http://links.p30download.com/archives/2006/11/4518.php زماني که گوره خر مي ترسد

http://www.nezameslam.org/matlab/honda.htm ماشين عجيب هوندا

لينکا ارسال شده از عطا و احسان

۱۳۸۵ آبان ۲۷, شنبه

چشم چشم

بزرگش کنيد بعد سرگـــــــــــــــــــــــــيجه بگيريــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

۱۳۸۵ آبان ۲۶, جمعه

انار

سلام. اول جالبانیات:

اين هم منم قرآن. بعد از اينکه مطلبو گذاشتم جستجویدم و يافتم:

منم قرآن ، منم قرآن منم پیغام جاویدان - منم سر چشمه ی ایمان ، منم برنامه ی انسان
سرود عشق و امیدم ، فروغ پاک توحیدم - زدودم تیر گیها را به هر قلبی که تابیدم
بیا یکدم تماشا کن گلستان محمد را - نگر در آیه های من جمال آل احمد را
منم قرآن ، منم قرآن منم پیغام جاویدان - منم سر چشمه ی ایمان ، منم برنامه ی انسان
سرود عشق و امیدم ، فروغ پاک توحیدم - زدودم تیرگیها را به هر قلبی که تابیدم
منم قرآن ، بها ر خرم گلهای تابنده - منم سر چشمه ی فیاض و بی پایان فزاینده
منم قرآن ، منم قرآن منم پیغام جاویدان - منم سر چشمه ی ایمان ، منم برنامه انسان
بیا یکدم تماشا کن گلستان محمد را - نگر در آیه های من جمال آل احمد را
منم قرآن کتاب عشق و عقل و دانش و تقوا - به حکم آیت عدلم ستمگر را کنم رسوا
منم قرآن ، منم قرآن ، منم پیغام جاویدان - منم سر چشمه ی ایمان ، منم برنامه انسان

5 شنبه. دوباره با علی. اول رفتيم تجريش، امام زاده صالح. چه دستشويي هاي تميز و پر مشتري اي داشت. بعدم راه افتاديم پياده به سمت فرمانيه به دنبال محمد اناري. (عکسها) عاي رفتيم و رفتيم. از کنارش رد شديم جالبه نفهميديم. بس که تو حرف بوديم. کلي هم من يخ کردم. چون کاپشن نپوشيده بودم و يهو سوز شروع شده بود. برگشتنه ازش رد مي شديم، گفتم اين هموني نيست که دنبالشيم . من يه ليوان آب انار و علي آب زرشک خورد. يخ يخ! چه حالي. يه دونه هم توي اين ظرفاي نوشابه خانواده گرفتم که روزا يک ليوان ناشتا بخورم. براي اونجام خوبه (جوشاي سرمو ميگم). بعدش هم به سمت هفت تير سرازير شديم و مراسم خلاف کاري در قهوه خانه اي در هفت تير. اونم مسه داد خيلي.

يه سري کارا هم کردم که نميشه گفت.

برگشتنه مي خواستم سوار تاکسي بشم. اونم از در عقب. دقت کرديد اوني که مي خواد بره منتها الیه سمت چپ ماشين بشينه بايد باسنشو پرت کنه، و بعد پاهاشو بذاره پشت صندلي جلويي؟ منم فکر مي کردم کسي عقب نيست. همچين محکم پرت کردم خودمو ديدم يه چيزي نميذاره برم اونور. نگاه کردم. بنده خدا يه مرد مسني نشسته بود متعجب از اينکه من دارم چي کار مي کنم. کلي ازش عذرخواهي کردم.

ديروز از ظهر تا عصر اصلان مزاجم خوب نبود. آش خورده بودم. کلي معدم باد جمع شده بود . نشون به اون نشون که نماز مغرب به علت 8-9 بار ابطال وضو، آخر وقت خونده شد .

امروز جمعه هم، داداش رضا و خانومش با مهدي و خانومش دور هم هستيم. شايد شب رفتيم بيرون روي. شايدم نرفتيم. ولي از ظهر کلي کار کرديم. اتاق بهم ريخته من بايد مي رفت تو اتاق تر و تميز مهدي. واي که چقدر غر زد. هي ميگه به من پت پيس . خوب حق هم داره. آره. کلي جابجايي صورت گرفت.

از همه مهم تر. از همه مهم تر. از همه مهم تر. ديشب اولين شب آرامش بود همسايه هاي شعورمند ما رفتند. راحــــــــــــــــــــت شديم.

آهان. دي عمو مجتبي به همراه امير حسين، کارت مراسم نامزديه دخمل عمو متين رو آوردند. 5 شنبه ديگه مراسمشون برگزار ميشه. ايشالله که خوش و خرم و شاد باشند هميشه.

متين + علي ... حسيني + الفتي

۱۳۸۵ آبان ۲۴, چهارشنبه

بیم بابام بوم

سلامون - علیکم - ...

2-0 کره رو زدن خيلي حال داره. هر وقت ميبينم اونا با ناداشته هاشون از ما سرترن، بدجوري لجم ميگيره. لجم بيشتر از اينه که چرا خودمون با دست خودمون جلوشون کم مياريم. وگرنه موفقيت اونا ناشی از تلاش زيادشونه مطمئنان.

مامان صبا گفته که ديشب وسط شب، نصف شب، صبا رو (برادر زادم - 4 ساله) بردتش، روم به ديوار، دست به آب. اونم هي با چشای بسته گفته به مامانش که جيش نداره و نمي خواد بره دست به آب. يه مدت که نشسته تو زورخونه، با همون چشاي بسته در حاليکه داره خوابشو نگه ميداره، گفته: ببين اخمخ بي شعور. من که بهت گفتم ندارم. ببين نمياد. (اونم با حالت حق بجانب دارانه گفته اينو) . خداييش سوژه از اين خنده دارتر نصفه شب سراغ ندارم من.

چند شب پيش کلانتر بود تو تي وي خونه. يارو پسره داشت مثلان مخ مي زد. ديالوگو:
- دختره: از دست خونمون دوست دارم سر به نيست بشم.
- پسره: چه خوب
- دختره: وا! يعني چي چه خوب؟
- پسره: همين واژه سر به نيست. خيلي واژه قشنگيه . بقدري مسخره بود که شايد فکر کني چقدر مسخرست که من يادم مونده.

القصه. حالا که قضيه امير ابراهيمي ختم به خير شد، جوکاي در باب اين رويداد هم جالبه. منبعش اينجاست.(تحت عنوان SMS هاي بالاي 18 در دسترسه) فقط حواستون باشه که کلمات و جمله ها و متلک هاي +18 درش وجود داره که اميدوارم شما رو به راه راست منحرف کنه

  • از ترکه ميپرسن cd دختر شوکتو ديدي؟ميگه نه!!وقتي خودش تکذيب ميکنه /ديگه چيو ببينم؟!!!!!!!
  • به شوکت ميگن:شنيدي فيلم زهره دخترت -دست مردم پخش شده؟ميگه اينا همش نقشه هاي اون دختره ي گدا گشنه س - سريالش تموم شده.هنوزم دست از سر ما بر نميداره..
  • به ترکه ميگن خبر داري زهرا امير ابراهيمي همون دختره شوکت فيلمش پخش شده؟ميگه: اِ نه بابا!! کدوم دختر شوکت؟
  • به ترکه ميگن فيلم سوپر زهرا امير ابراهيمي زهره شوکت رو ديدي؟ميگه اينا 5 تاشون با هم بودند؟
  • علت سفيد شدن موهاي بهروز چي بود؟اون موضوع خواهرشو زودتر از همه فهميده بود...اصلا به خاطر همين برگشت..ولي چون 4-3 قسمت ديگه مونده بود فيلم نرگس تموم شه/مجبور بود گندشو در نياره..
  • زهره شوکت گفته:من و دوستم با ايفاي نقش در اين فيلم در زمينه مستند سازي فعاليت ميکرديم..حريم خصوصي ديگه چه صيغه ايه؟من اينو تکذيب ميکنم..

ولي از همه خنده دار ترش همونه که اينجا نيست. اينکه فيلم ننه قربون تازگيا اومده بيرون .

اين روزا رو هم به ... 3 پري مي کنم تا برسم به روز موعود. کتاب مي خونم. کتاب وضعيت آخر نوشته تامس آ. هريس و ترجمه اسماعيل فصيح و امانت گرفته شده از پسر عموي عزيزم حاج سيد محمد علي جان (خيلي ). موضوعش يادآور فيلم آتش بس هست.
علي آقا، وقتي دانشجو بود خونه ما بود. طبقه دوم. کلي باهاش بازي مي کرديم. صداي قشنگي هم داره. مي ذارم يه بار صدامونو. وقتي که با هم منم قرآن، منم قرآن، ... رو مي خونديم. يا ... خوب و شيرين، توي جنگل هاي گيلان، ... مي دويدم همچو آهو، دور مي گشتم ز خانه، ...

جوشاي سرم هم دارند رفته رفته خوب ميشن. شکر خدا.

اين هم يه لينک واقعان دردناک

۱۳۸۵ آبان ۲۲, دوشنبه

آگوتان

سلام ننه (به وبلاگمم هان! عين بچه ننه ها هر چي ميشه آدم مياد همين جا ميگه ديگه. مگر نع؟)

ديروز:
مشغول جشنواره بودم از صبح تا 10 شب. با آنژانس (آن+ژانس) آمدم منزل و خوردو خواب. سينما ماورا رو هم جا موندم. شايد امشب ديدمش. در روز سعي همي کردم تا وبلاگ ببينم (با استفاده از اينترنت اونجانه) به اين نتيجه رسيدم که عجب کار درستم من. چرا؟ ميگم عزيزم. از اونجا که اکثر دوستان در پرشیان بلاگ و بلاگ اف عا، مي نويسن، و اونجا 99.98 درصد، اين وبلاگا رو نمي ياورد. خيلي هم زياد شده متنايي که مي خونم و مي بينم ملت با کار کردن با وبلاگاشون بخصوص با اين دو تا سرويس وطني مشکل دارند. حالا کار درستيه من اينه که يک سرويس دهنده خارجکي انتخاب کردم، و اين دوستان يک سرويس کننده وطني! (شايد هاست اين دوستان هم از نوع سرويس کننده باشه ) - (خداييش دهنم سرويس شد. هي ميزدم نميومد. شک مي کردم به خودم که شاید پام روي سيم باشه. ولي نبود که) + 34 * 345 / (آلفا منهاي دو در انتگرال نامعلوم مفقودالاثر مجهول الهويه)sin.

بحثِ دهندگي، گيرندگي و از اين قبيل من رو ياد اين مطلب ميندازه. که. همسران، باید براي هم، تصمیم دهنده باشند تا اينکه بخواهند گيرنده و يا سازنده باشند. البته سازنده هم باشند خوبه. همسر باید آزادگذارنده باشه. حالا اين که يکي از طرفين به اين حد از بلوغ نرسیده باشه که قدر و منزلت آزادي رو بدونه، باعث تاسف هست براي اون يکي طرف. بعله! عرض مي کردم. همسر باید شادی دهنده باشه، از بین برنده غم و غصه و اضطراب باشه، باید انرژي دهنده باشه، بايد ويتامين باشه از نوع ث، آ، الي ... ن - و - ه - ي ! بايد به روابط مشروعيت بده . بايد ... يه سئوال ننه! ادامه بدم سانسور مي کني؟ - ننه: ننه و مرض. ادامه بده تا خوودت بفهمی. - من: نه ننه! چه کاريه ، با هم نشستیم داریم صحبت می کنیم دیگه. خون خودت رو هم کثیف نکن .

خلاصه. ديشب هم آقاي امامدادي کلي از خاطراتشون از جنوب که 3 سال اونجا بودند تعريف کردند. مي گفتند جايي بودند به اسم جزيره هنگام. معلم مدرسه هاشون بودند. از عادات و فرهنگشون مي گفتند. بـــــعـــــــــد عاره، بــــــــــــــــــــعـــــــد، می گفتند یه بار یه عروسی رفتند. چون رفیق بوده با داماد رفته منزل و حجله رو دیده. چه چیزی بوده. با طناف از 4 طرف سقف طناب آويزون کرده بودند به چه ضخامت و تخت رو روي اون علم کرده بودند! پتوهايي که از دوبي آورده بودند و کلي پولش بوده و کلي چشم نواز و البته پوست نواز. مي گفت، مي گـــفـــت، هيچي بابا! ميگفت آدمو وسوسه مي کرده، نشون به اون نشون که عروس و داماد 3 روز پس از عروسی از اونجا اومدند بيرون و نتيجه کارشون رو هم به همــــــه با چه شعفی نشون می دادند. غذا رو هم توی اين مدت براشون سرو می کردن. خدا قسمت کنه.

امروز:
صبح علي الطلوع ساعت 6 رفتم مطب دکتر مافی، هفت حوض نارمک. جهت پوست سرم که پر از جوش هست و دیشب کلی ازش خون اومد. بعد از 10 ثانیه که من تازه رسیده بودم، دکتر تازه اومد و من نفر سومی بودم که اونجا رسيده بودم. نوبتم که شد، گفتم که 2 سال پيش اومدم پيشت. داکسي سايکلين دادين بهم. همه جوره پرهيز هم مي کنم. بعد از يکسال قطع کردم داکسي سايکيلين رو و سوربيتول استعمال مي کنم (يعني مي خورم) و ...

نگاهي کرد و گفت دوات همون داکسي سايکيلن هست. اما اگر مي خواي که ريشه کن شه؛ بايد يه دوره 6 ماهه آگوتان بخوري که گرونه. با بيمه برات در مياد ماهي 50.000 تومان (يه طوري مي خنديد که لجمو در مياورد). گفتم نع! مي خوام برم سربازي مي ترسم مرتب دوره رو رعايت نکنم. حالا جالب اينجاست که بيمه من تا برج 3 سال 86 هست. البته جالب هم نيست. مسخره هست. اين چند سالو سر کردم، 2 سال ديگه رو هم سر مي کنم. شکر خدا فهميدم که لاعلاج نيست هر چي هست. چند تا دوا داد که البته مصرف می کنم تا حاد تر از این نشه.

اما برگشتنه. نمي دونيد چقدر خدا بهم رحم کرد. چقدر ته دلم خنديدم. چقدر حالت بديه. خدا نصيب هيچ کس نکنه و هر کس عزيزي رو چه اينجوري و چه جور ديگه از دست داده خدا بيامرزتش. داشتم اريب خيابونو با حالت دو رد مي کردم که يهو کاميوني که جلوم بود زد رو ترمز، منم خوردم با صورت بهش، بعدش پرت شدم با باسن مبارکم عقب و افتادم روي زمين. عينک و کلاهم و خودم سه طرف افتاده بودیم. شانس آوردم سواري که پشت سرم بود با فاصله زيادي اونور تر ترمز کرده بود. وگرنه ميرفتم پيش اونايي که صدام مي زدند مي گفتند: بيا اينور، يالا، تو ميتوني، کم مونده ، بيـــــــا (مثل اونايي که مي خوان خط پايان رو رد کنند) ... خيلي نامردن به خدا . خيلي نزديک بود. حسش کردم. دستم اينقدر درد گرفت.

حالا بگو از چي مي خنديدم ننه؟ از اين مي خنديدم که ساعت 7 صبح، کلت با اين اتفاق منگ بشه . حتي دوست ندارم فکرشو بکنی.

صحنه تصادف در زير آمده است. منم بلند شدم براي همه دست تکون دادم و گفتم زنده ام. همه هم مي گفتن: حامد دوست داريم، حامد دوست داريم، حامد دوست داريم ... ما منتظر دوميش هستيم، هيج جا نمي ريم همينجا هستيم ... مثل اینکه جدی جدی قصد جان ما را کرده بودند سلطان بانو ...

اين متنو چند بار توي روز تکميل کردم. الان با راهنمايي ساني خانوم و دکتر داروخانه فهميدم که آگوتان نه، و راکوتان. و عجب چيزايي هم ازش پيدا کردم. درست نيست الان برم سراغش. چون آزمايشاي مرتب داره و عوارضی که اگر تو سربازي تجربه نشن بهتره.

ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد اينو ميگه:

تأثیر دارو:

در هفته‌های آغازی درمان احتمالآ جوش های شما شدیدتر می‌‌شود. این به خاطر آنست که در ابتدا پوست در مقابل دارو عکس العمل نشان می‌دهد و با تولید چربی بیشتر سعی در تعدیل شرایط دارد که افزایش ترشح چربی منجر به تولید جوش های بیشتر می‌گردد.در این خصوص نگران نباشید .این امر نشان دهندهٔ آنست که دارو مؤثر واقع شده است.

بعد از این(حدودآ از هفتهٔ سوم به بعد)میزان آکنه بطور شگفت آوری کاهش می‌‌یابدو این بهبودی حتی پس از اتمام دارو نیز ادامه پیدا می‌کند.

توصیه‌های طول درمان:

- اگر در طول درمان حامله شدید،فورآ دارو را قطع نموده و پزشک خود را در جریان قرار دهید.توصیهٔ من اینست که در طول در از داروهای پیشگیری کننده استفاده کنید.
- در طول درمان همواره با جلسه‌های منظم پزشک را از حال خود مطلع کنید.همچنین سطح کلسترول خون نیز باید بطور ماهیانه آزمایش شود.
- بدون مشورت پزشک دارو را قطع نکنید و میزان مصرف را نیز تغییر ندهید.
- دارو را در مواردمشابه مصرف نکنید و مصرف آنرا به دیگران توصیه نکنید.
- بدون مشورت پزشک هم‌زمان از داروهای دیگر استفاده نکنید.
- در طول دورهٔ درمان و یک ماه پس از آن از اهدای خون اجتناب کنید.
- تا حد امکان از قرار گرفتن در معرض نور خورشید دوری کنید و از کرم های ضد آفتاب استفاده کنید.در طول درمان حساسیت پوست شما نسبت به آفتاب افزایش می‌‌یابد.

- از کیسه کشیدن پوست اجتناب کنید؛زیرا به علت حساس شدن پوست احتمال ایجاد گودال(scar)روی پوست افزایش می‌‌یابد.
- از مصرف مشروبات الکلی در طول درمان خودداری کنید؛زیرا باعث عوارض کبدی خواهد شد.


عوارض جانبی:

- هر دارویی یک سری فواید و یک سری عوارض نا مطلوب است.رؤاکوتان نیز از این امر مثتسنی نمی‌باشد.
- تمام این عوارض در یک فرد دیده نمی‌شود ولی احتمال وقوع هر یک وجود دارد.
- خشکی لب:بارزترین عارضهٔ این داروست که با استفاده از کرم های چرب کننده مثل کرم وازلین مرتفع می‌شود.
- خشکی دهان،بینی،چشم:دراین موارد در صورت تمایل می‌توانید از قطره چشمی و کرم داخل بینی استفاده کرد.با توجه به خشکی چشم استفاده از لنزهای چشمی توصیه نمی‌شود.
- خونریزی بینی:معمولآ در هفته‌های دوم یا سوم که خود به خود مرتفع می‌شود.
- درد خفیف مفاصل و ماهیچه ها خصوصآ زانو
- احساس خستگی و سردرد خفیف
- حساس شدن پوست به آفتاب و آفتاب سوختگی
- افزایش ریزش مو:اکثرآ زودگذر ولی در موارد بسیار نادر ممکن است دائمی‌شود.
- این عوارض عمومآ ملایم و زودگذرند.اکثر آنها پس از اتمام دورهٔ درمان رفع می‌‌شوند.در صورت مشاهدهٔ این عوارض فورآ دارو را قطع کنید و پزشک خود را در جریان بگزارید:
- حالت تهوع
- استفراق
- سردرد شدید و مزمن
- تاری چشم و اختلال در بینایی
- احساس افسردگی شدید

علائم افسردگی اینها هستند:
احساس غمگین بودن دائمی،بی علاقگی نسبت به کارهایی که قبلآ به آنها علاقه مند بوده اید،خوابیدن بیش از حد و خواب های پریشان،تغییرات اشتها و وزن بدن،احساس اضطراب دائمی،گریز از دوستان و آشنایان،احساس بی حوصلگی همیشگی، احساس پوچی و گناه.

البته علائم افسردگی همواره در حد زیاد ودائمی افسردگی را اثبات می‌‌کند.
عوارض جانبی این دارو نباید شما را نگران کند،ممکن است هیچکدام از این عوارض در شما مشاهده نشود.


با جست و جوي خارجيش هم ميشه بيشتر فهميد. از اين کليک ...
اينم از من.

ساعت+خريد ->

  • آخرين ساعت خريدم، کي بود؟
  • آخرين بار، ساعت خريدم
  • آخرين ساعت ها، خريدم
  • آخر، ساعت خريدم
  • آخر خريد، ساعت رو ديدم
  • ديدي ساعت خريدم
  • اينا رو کي نوشته ؟ ؟ ؟ ؟

باشد تا باز بتوانم بنويسم ننه جان

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...