سلام
از چی بگم. بگم که باید بگم. من برای چی می نویسم؟ می نویسم که بیان بخونن و به به و یا چه چهی منو ارضا کنه؟ نع! يه دوست بسیار خوب برام اس ام اس داده امروز که وبلاگم جذبش کرده. و يک سري تعاريف ديگه. که لطف داشته. اما من باید بگم برای چی می نویسم.
شاید هدفم از نوشتن، همون هدفم از زندگی باشه. حالا هدفم از زندگی چیه؟ خوب اون به خودم مربوطه جزئياتش اما کلياتش همون چيزاييه که اينجا ميگم. شايد جزئياتش رو هم بگم. از مسايل دروني و معنوي الي مسايل بروني و بعضا نگفتني. بعضي هاشو ميگم، بعضي هاشو سربسته مي گم. اما بالاخره ميگم. حالا يا به تو بر مي خوره يا نمي خوره. اين تو کي هست؟ اين تو خودمم. 4-5 ماه ديگه، 2-3 سال ديگه من ديگه اين من الان نيستم. تو (من چند وقت ديگه) کلي عوض شدي. شايدم عوضي شده باشي. اما دوست دارم و تلاش مي کنم که مثبت تر از قبل بشی. به شخصه اعتراف کردم و مي کنم خيلي عادت هاي بدي داشتم که بايد ترک کنم اونا رو و با عادات خوب خو بگيرم، و خيلي عادات و ايده هاي خوب داشتم و دارم. خيلي ايده ها و عادات داشتم که اصلان بهشون عمل نکردم. اصلا نپرداختم بهشون.
من 7 سال دوره تحصيلم جهت گرفتن مدرک ليسانس طول کشيد. اين الان يعني يک جفت شاخ کت و کلفت بر روي سر مستمع. خودم مي دونم. از 78 الي 85. (يادمه هنوز 18 تير 78 بچه ها ميومدن تو کتابخونه پارک کوثر پايين ميدون قيام از آتش گرفتن اتوبوساي خيابون انقلاب مي گفتند) اما 7 سال رو به بطالت و هوس بازي و عياشي و خوش گذروني و چه و چه نگذروندم. آدمي شدم براي خودم. تجربه اي، دانشي، سر سوزن هوشي و خدايي که در اين نزديکي است ...
کار کردم. خون دل نخوردم اما شد که يه روزم شد 25 ساعت بدون خوابيدن. طراحي سايت و برنامه نويسي و هاست و قرارداد و خوب در نتيجه پول و کم گذاشتن از درس و زياد گذاشتن براي کار و ... افتادن ها و مشروط شدن ها در دانشگاه آزاد و ديدن و تجربه کردن محيط دانشگاه آزاد اسلامي نه اونطوري که دوستاي ديگم تجربه کردند، که اونطوري که شرايط رو خودم براي خودم پيش آوردم. حالا اينکه اشتباه کردم يا نه، زمان و حالم ثابت مي مي کنه. اما 100 درصد اشتباهاتی هم داشتم که به لحاظ عدم تجربه اونا را چشیدم. که البته بدجور عقیده مندم که اشتباهی نيست، مگر يادگيري.
عاي کيوي پاييني ندارم. اولين بار که اين تست هوش رو دادم شدم 125 از 150. و دفعه دوم شدم 135. هوشم خوبه خدا رو شکر. نعمت خدا دادي هست. ارادم هم براي انجام يا عدم انجام کاري به مدد داشتن اعتماد به نفس بالا خيلي خوبه. خدا رو شکر. اما تصميم گرفتم که درس رو طول بدم که دادم. کار بکنم که کردم.
حالا براي چي اينا رو ميگم. براي اينکه بايد ثبت بشه يه جا. فرضم بر اين هست که اينجا آزادانه انديشه هامو ميذارم. به امانت. که هم خودم و هم هر کس ديگه اي ازشون استفاده کنه. اصلان قصد درس دادن به اين و اون رو ندارم. يا جهت خودشيريني بخوام کاري بکنم، حرفي بزنم. دنبال هوادار هم نيستم.
شايد پراکنده يه چيزايي از گذشتم يادم بياد که دوست دارم هر وقت يادم اومد اونا رو همين جا بنويسم. بعدان مفصل از خودم ليست مي کنم مشخصات خوب و بدم رو که مي دونم خودم. توي اين دوستاي سمت چپم (خوش اومدني هام) ديدم چند تاشون اينکار رو کردند. منم مي کنم. شما هم بکنيد.
يه مدت عاشق طبقه بندي کردن نوشته هام بودم، اما مگه تو زندگي شخصي طبقه بندي مي کنم که اينجا بکنم؟ طبقه بندي فقط به کار خواننده متنام مياد، نه خودم. من همينجوري که زمان ميره به جلو زندگي مي کنم. مگر شده زمان رو نگه دارم، يا نع، نگه ندارم، اول اتفاق جاري رو طبقه بندي کنم بعد مشغول بشم در زمان؟ خلاصه من آزاد مي نويسم. برنامه ريزيم مدون نبوده تا حالا. اما خوب ميشه.
بدجوري استعداد دارم تو اراده و تصميمم. طوري که خاله منصوره (خاله بزرگم - خدا بيامرز حميد، يه پسر داره باه اسم طه، تو بچگي خاله رو خايه تلفظ مي کرد. هي هم حميد ازش مي پرسيد خاله رو دوست داري؟ اونم مي گفت: آره، خايه رو خيلي دوست دارم) چند بار شنيدم جلو خودم از مامانم پرسيده من بايد بدونم تو سر حامد حامله بودي چي خوردي؟ (... که اين اينجوري شده!؟) يا 3-4 نفر که هر 3-4 تاشون زن و يکي 2 تا بچه دارند از من راهنمايي مي گيرن. نه براي اينکه تو کامپيوتر چي کار کنن، که تو زندگي شخصيشون چي کار کنن. شايدم من فقط به حرفشون گوش کنم اما اکثران کمک فکري بهشون مي دم و اونا بيشتر از بيش به من محبت پيدا مي کنن.
يا حتي بچه بودم کلاس اول. 2-3 روز اصلان و اصلان قدم از قدم بر نداشتم برم مدرسه. با کتک و بغل کردن منو بردن مدرسه. از نظر درسي هم متوسط رو به ممتاز بودم. اگه تصميم مي گرفتم، جز 5 نفر اول بودم. سال سوم دبيرستان که بعدش مي رفتيم پيش، ترم اول شاگرد 5 و ترم دو شاگرد 4 شدم. با معدل 18. نمره حسابانم هم شد 19.75. تازه نهايي هم بود يعني سراسري برگزار مي شد. فقط و فقط خواسته بودم تا اونکار رو بکنم.
چرا درسم طول کشيد؟
بريده بودم از دانشگاه و درس. هيچي به معلومات من اضافه نکرده بود دانشگاه، حتي يه خط فکري هم نداده بود. که از همين تصميم، پدر و مادر و اطرافيان به شدت ناراحت شدند و ترسيدند. چون در کمال خونسردي مي خواستم ولش کنم. و من آدم مصممي هستم. (حالا تو بگو کله خــر! من قبول دارم. تعارف که نداريم، اينکار عين خريته!) اما 2-3 هفته بعدش پسر عمم دکتر حميد رضا زواريان - دندان پزشک قهار تهران و همدان، که بسيار بسيار باهاش خاطره دارم و چيز ازش ياد گرفتم، در راه تهران - همدان، با ماشين سيلو با اتوبوسي تصادف مي کنه و در آتش مي سوزه. 27 آذر 83 اگر اشتباه نکنم. کلي خورد تو حالم. چند روز بعد از چهلم حميد هم پدربزرگم فوت کرد. دقيقا يک روز قبل از تولدم. ديگه رمقي براي هيچ کاري نداشتم. هيـــــــــــچ. بعد از عيد با پي گيري از دانشگاه و راهنمايي ها گفتند که 16 واحد بيشتر نمونده. بيا يه امتحان ديگه بکن. گفتيم چشم. امتحان کردم. باز هم مصمم بودم که اين درس رو تموم کنم. طوري که اين بار از کارم زدم و فقط هفته اي دو روز حضوري مي رفتم سر کار و بقيه در منزل و دانشگاه بودم. همون درسي که گفتم سمينارش شدم 10 از 12؟ اونو نامرد بهم داده بود 9. به همراه درس ريزپردازنده با استاد شاه گشتاسبي که اونم 9 شده بودم. مثل خر در خونه گريه کردم و عـــــر زدم. به هيچ کسم هيچ ربطي نداره. عاي مي سوختم. عاي مي سوختم. ديگه قيدشو زدم. چون تبصره هم دانشگاه به کمتر از 5 واحد مي داد، و نه به 6 واحد. گفتم تابستون ميرم پيگيري مي کنم. حتي پدرم رفت و از واقعه تصادفشون گفت و گفت که ما اين اتفاق افتاده برامون و يکي رو از دست داديم (نيره) منم (پدرم) فرهنگي هستم و اين دو تا 9 رو 10 بديد. اما کميسيون قبول نکرده بود. توي يکي از همون روزايي که کميسيون رو پيگيري مي کردم ديدم زدند که کارنامه ترم گذشته آماده هست. رفتم ديدم، استاد اکبري، 9 رو 10.5 رد کرده و فقط ريزپردازنده شدم 9. 2 هفته مونده بود به آخر خرداد. همون موقع درخواست تبصره کردم. و پيگيري با استاد و شرکت در جلسات درس و در نهايت شدم 16. تموم شد. کاراي فارغ التحصيليم هم چون پارسالش جهت انصراف از تحصيل اقدام کرده بودم، اکثرا انجام شده بود. زياد طولي نکشيد. تا پيگيري کردم و از نظام وظيفه براي 1 دي 1385 تاريخ اعزام اعلام کردند و ....
پس از اين 7 سال شايد از نظر آموزشي 6 سال در خدمت دانشگاه بودم. حالا موندم بچه هاي ديگه 8 ساله هم تموم مي کردند!! چون اونا پاره وقت بودند. ليسانسه ها تمام وقت، 4 تا 6 سال. و پاره وقت 6 تا 8 سال. من تازه دوست داشتم خودم رو تغيير بدم به پاره وقت ... شانس آوردم، نه؟
از همون وقتايه که فکر مي کنم حرفي براي گفتن ندارم.
اما تا يکي دو سال پيش، از نظر کاري و درسي و کلا؛ خودم رو مقايسه مي کردم و بعد اذيت مي شدم و خودخوري مي کردم. اما الان ديگه من هستم و خودم و آيندم که چگونه با کارا و تصميما و برنامه ريزي ها و ... اي که مي کنم اون رو (آينده رو) خواهم ساخت. اصلا از لب به شکوه گشودن حالم بهم مي خوره. سختي هايي بوده. اما فقط ازشون درس مي گيرم و فقط درس. ديگه اتفاقاتي که از سر بچگي و بي تجربگي برام بوجود اومد، به سبب خودم يا زمان، نبايد پيش بياد. نميذارم پيش بياد. اينايي که گفتم شکوه نيستند واقعيتند. بودند. من کنوني (دلم مي خواد بد بخونيش فقط!؟!؟) رو ساختند.
همين يکي 2 ماه پيش ماه رمضون بود. چه فشاري مياد به آدم از اينکه خودشو بشناسه و بسازه. چه فشاري مياد که تو شب قدر خودشو راحت کنه. آزاد کنه. من خودم رو ميگم به غلط کردن بيفته. که بايد افتاد. بايد از يکي ترسيد. بايد ترسيد. اما اون حالت براي خلوت هاي آدمه و زمانش هم لزومان اون شبا نيست. ميشه از يه حرف نابجاي خودم، درس بگيرم. ميشه از يه تصميم بچه گانه خودم درس بگيرم. من مي تونم سرنوشت خودم رو همين الان تغيير بدم. نبايد منتظر تقدير نشست. يا خوابید.
حاصل تلاش چندساله من، يک ماشين رنو، يک موبايل، يک وام مسکن که سال ديگه موعدش ميشه، و يک سري خرج هايي که در زمان خودش کردم و لذت پولمو بردم، مثل خريد دوربين ديجيتال، سفر کيش و ... که کم گذاشتم براي خودم فکر مي کنم، بايد بنظرم لذت ها بيشتر از اينا مي بود، و از همه مهم تر تجربه اي که شايد پولي هم بابتش بايد بپردازم به زمانه. اگر اين يکي هم دست ملت بود، براش ماليات مي گرفتند.
به اين ميگن روده درازي؟ نمي دونم. هر چي ميگن بگن، ولي دراز شده ديگه.
بيش تر از اين هم هست. اينا کل مطلب رو مي رسونن. جزئياتش ميمونه تا يا از يادم بره، يا بعدان بگم؛ يا نمي دونم چي چي ...
ديگه حامدي نيستم که بودم. و ديگه اين حامدي نخواهم بود که هستم.
بعضي وقتها هم کسل ميشم.