ماهي
سلام امروز يه کوچولو رفتيم بيرون. ماشينو يه هفته اي مي شد که روشن نکرده بودم حتي. روشن کرديم و با مامان رفتم لاله زار بالاتر از مهران، کوچه برلن، تا از همون شلوارا و چندتا پيژامه بگيريم. امروز ناهار ماهي خورديم (ماهي حلوا) بدون تيغ. چه خوش مزه بود. ديشبم زير تيغ رو ديدي؟ ظرفهاي ظهر هم رو شستم بنده. اصولا گه گاهي ظرف مي شورم. و اين کار رو هم خيلي دوست دارم. داشتم فکر مي کردم اگر من، شخص خودم، بدون در نظر گرفتن تقدير و آدم بودنم، ماهي يا يه حيوني (جونوري) بودم مثل گاو، گوسفند و ... (دور از جونم ...) اونوقت يه سري ديگه من رو مي کشتن تا بخورنم چه حالي پيدا ميکردم؟ اصلا خدا به اين دسته از حيوانات روح يا احساسي داده که اينجور چيزا را بفهمند؟ يا احساسي داده که از ديدن غذاشون يا يک چراگاه سر سبز مشت و ... کلي ذوق کنند؟ مي دونيد چيه؟ از خيلي وقت پيشا بابام وقتي مي خواد توي جايي، حتا از حياط مياد تو، دم در، حتي شنيدم مکه بودند با مامان، مي خواد مامان رو صدا کنه، ميگه حامد ! خداييش اولش با هر صدا زدن جواب مي دادم و پيگير مي شدم که چي کارم داره. کلي هم مي خورد توي ذوقم وقتي با من نبود. اما بعدان ...