۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه

برو تو دل واقعیت، نری اون میاد توی دلت

از همه چیز نمیشه فرار کرد. مخصوصا اگر واقعیت باشه.
واقعیت این روزهای ما، واقعیت هایی بودند که ما و خیلی های دیگه در همین چند سال پیش، حدس و گمان می زدیم و الان تحققش رو می بینیم و باور می کنیم چون پیش بینی می کردیم.
به لحاظ شرایط زندگی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی، یک پسر 6 ساله هم خیلی چیزها رو می فهمه در حد بضاعت خودش. به قول اون بابا، ننه جون ها هم می فهمند ...

و باور بقیش هم برامون به سختی گذشته هست چون باز می تونیم حدس بزنیم.
خدا رو شکر که چیزهایی دارم که می تونم به این چیزها زیاد فکر نکنم و خودم رو باهاشون مشغول کنم و آدمی برای غیر این اتفاقات باشم. آدم این جریانات که باشی، ناخودآگاه میری توی یک باتلاق و قفل میشی و درجا میزنی و همه غر و ناامیدی میشی.
والا!

۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

فکر کن

داشتن این محیط نوشتاری، کمترین خاصیتی که داشته باشد این است که فکر کنی که چه داری بنویسی. دردی، غمی، شادی ای، نارحتی ای، پندی، اندرزی، حدسی، گمانی، لذتی، هوسی، حسی، دیده ای، ایده ای، خاطره ای، تصمیمی، چرندی، ناله ای، غری، دانسته ای، یافته ای، علمی، عملی، پرسشی، پاسخی و خلاصه چیزی.

و نگاهت رو بسویی خیره می کنی و در دل می گویی: اومم، از چه بنویسم! این را که داشته باشی، توی اتوبوس و تاکسی و راه رفتن و چه بسی حتی در آن چیزی که موال خوانندش افکاری به سراغت می آید که همچون بارقه ای در کله ات جرقه می زند که: یافتم!


حالا بشین مثل پسرای خوب، فکر کن

۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

بیدارم

بیدارم و خیلی اتفاقا افتاده. فاصله 8 دی ماه تا همین امروز!

همین امروز؟ نه! از همون موقعی که، کـــــــــــــــه :D
خوب دیگه مزدوج شدم و حلقه ای دستمه و دستشه که آرزوش رو داشتم.
دیشب، بهترین شب بود. یکی از بهترین شب ها. روزهای قبلش در اون فضای سرسبز و بارونی شمال هم خاطره ای هستند برای خودشون. بام تهران. بام سرد تهران. پارکینگ بیهقی. کاخ نیاوران. پمپ بنزین. موسیقی. آینه به آینه هه. در حال بیدار شدنه.
و! شروع شد ...


۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

گاهی همینجوری


    این حالت بارها برام پیش اومده. آخرین بارش اول همین هفته بود. تو مسیر برگشت به خونه، ساعت حدودای 9 یا 10 شب و ضبط ماشین یه موزیک ملایم. غلط نکنم باران عشق ناصر خان چشم آذر بود. و ......
    در این مواقع بطور ناخودآگاه، موسیقی رو موسیقی یه فیلم برداشت می کنم و هر چه می بینم رو به عنوان سکانس صحنه های یک فیلم سینمایی. صحنه هایی که دیدم توی ترافیک و پیچ و ما پیچ های خیابون ها، قیافه افراد، راننده ها، سرنشین ها، پیاده ها، موتورها، مغازه دارها، عابرانی که منتظر بودن چراغ یکی قرمز بشه تا سبز باشن و راه بیفتند به سمتی و همه و همه رو فیلم سینمایی دیدم. این فیلم عموما صامت محسوب میشه چون دیالوگی نداره اما صدای صحنه واقعی و مستنده. صدای داد بیداد و بوغ. حالا بکگراندش یک موزیکی هم هست که از قضا باعث و بانی همه این ریزبینی ها همین تیکه ی موسیقیه.
    اون شب، صبر و حوصله راننده اتوبوسی رو دیدم که ملت تا خرخره سوار ماشینش بودند و اون خلاف رفتن های ماشین های روبروش رو تحمل می کرد تا مسیرش رو باز کنند و بره یه جماعت رو برسونه. سکوت زن و مردی رو دیدم توی ماشین و خلوت دو نفرشون. مرد که راننده بود نگاهش به جلو و گاهی چپ و خانم، به راست! سرنشین های تاکسی ها هم عالمی دارند. بعضی ها خیره سرشون رو چسبوندن به شیشه ماشین بغ کردن، خوابیدن، تلفن حرف میزنن و تک و توک دستشون دور گردن همه اگه عقب نشسته باشن.
    حالا نه اینکه این موسیقی آروم و ملایم و دوست داشتنی این فیلم ها رو بهم نشون بده، با موزیک تند و لاتین و ترکی هم زندگی آدم ها رو دیدم. حتی نه لزومن تو موقعیت خیابون. توی خونه ها، جایی که گوشی گوشم می زنم و بقیه رو می بینم. توی محل کار. و گاهی موزیک لزومن برای من نیست، از جایی یه نوایی میاد، شما فرض کن جایی مثل رادیو پیام، یا رادیوی ماشین وقتی من خود سرنشینی هستم که سرم رو به شیشه ماشین چسبوندم.
    و گاهی بدون موسیقی و نوایی من این فیلم ها رو می بینم و آدم ها و اشیا رو حس می کنم.

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

مشورت


با خودم حرف زدم و مشورت کردم. صدام رو هم ضبط کردم. خیلی جلسه ی خوبی بود که احتمالا باز هم تکرار میشه.
ایدش هم از ضبط متون انگلیسی که می خونم اومد.
پایان خبر

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

ایده

سرشارم از ایده. نه الان که عموما و همیشه. عمدتا توی حال بدی نباشم و فکرم درگیر نباشه.
و این ایام، این رفتار خودم و بقیه خیلی اذیتم می کنه که:
در گذشته، همین گذشته نزدیک رو میگم. شما حساب کن 5 تا 10 سال پیش. عموما بزگترها، بزرگتر بودن و حرفای بزرگونه و پندهای ارزشمند داشتن. و عموما ما (کوچک ترها) محتاج و مشتاق به دونستن و شنیدن (لااقل من که اینطوری بودم)
اونچه الان (توی این سال ها) باب شده و بنظرم ناخودآگاه داره اتفاق میفته، این هست که نقش بزرگترها کمرنگ شده، و شروع کردیم به انتشار گفتار بزرگان. بله گفتار بزرگان. اکثر سایت ها، یک عنوانی به این نام دارند. اوه! فت و فراوون. فارسی و انگلیسی. به هر زبونی. روزانه و شبانه. برات ایمیل هم می کنند. و .....
هر روز و هر لحظه جمله ای از یک بزرگی (کی می دونه؟! شاید اون آدم اینقدر ها هم بزرگ نبوده باشه!!) می بینیم و می خونیم و لبمون رو بهم فشار میدیم و به نشانه تایید سری تکون میدیم و احیانا احسنت و افسوس و آه و جدیدا لایکی براش می زنیم. و بعد؟! ....

لطفا بگید بعدش چه اتفاقی میفته. بنظر من هیچی. هیچ عزمی جزم نمیشه برای درس گرفتن از این جمله حکیمانه. 

خوب حالا حتما می پرسید چیه این موضوع اذیتم می کنه. میگم خدمتتون. عرض می کنم. 

در گذشته، به جایی می رسیدی که گیر می کردی. مستاصل می شدی و مراجعه می کردی به بزرگی، و یا حتی بدون مراجعه بزرگترت می فهمید و با جمله ای و درسی و پندی تورو دوباره شارژ می کرد و تو شاد و شنگول میرفتی پی ادامه مسیرت. 

و اکنون، بزرگتر می فهمه، می بینه اما حرف اون رو تو خریدار نیستی. چرا که منبع و مخزن همه پندها را در جایی به اسم اینترنت و یا حلقه دوستانت می دونی. و متاسفانه اون منبع ذره ای درد تو رو پاسخگو نیست. به خیال خودت تکنولوژی داری. یه چیز شیک داری. ارتباط داری. هوادار داری. لایک داری. کامنت داری. دسترسی داری .... اما هیچ و هیچ به کار تو نخواهند اومد.

اینه که اذیتم می کنه. 
به جای چت با دیگران بطور مجازی، باید بطور واقعی با پدر و مادرت چت کنی. زنگ بزنی با دوستت حرف بزنی. ببینیش. شادی و غم همدیگر رو بغل کنین. 

خودمون رو اذیت می کنیم و نمی فهمیم.

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...