این حالت بارها برام پیش اومده. آخرین بارش
اول همین هفته بود. تو مسیر برگشت به خونه، ساعت حدودای 9 یا 10 شب و ضبط ماشین
یه موزیک ملایم. غلط نکنم باران عشق ناصر خان چشم آذر بود. و ......
در این مواقع بطور ناخودآگاه، موسیقی رو
موسیقی یه فیلم برداشت می کنم و هر چه می بینم رو به عنوان سکانس صحنه های یک
فیلم سینمایی. صحنه هایی که دیدم توی ترافیک و پیچ و ما پیچ های خیابون ها، قیافه
افراد، راننده ها، سرنشین ها، پیاده ها، موتورها، مغازه دارها، عابرانی که منتظر
بودن چراغ یکی قرمز بشه تا سبز باشن و راه بیفتند به سمتی و همه و همه رو فیلم
سینمایی دیدم. این فیلم عموما صامت محسوب میشه چون دیالوگی نداره اما صدای صحنه
واقعی و مستنده. صدای داد بیداد و بوغ. حالا بکگراندش یک موزیکی هم هست که از قضا
باعث و بانی همه این ریزبینی ها همین تیکه ی موسیقیه.
اون شب، صبر و حوصله راننده اتوبوسی رو دیدم
که ملت تا خرخره سوار ماشینش بودند و اون خلاف رفتن های ماشین های روبروش رو تحمل
می کرد تا مسیرش رو باز کنند و بره یه جماعت رو برسونه. سکوت زن و مردی رو دیدم
توی ماشین و خلوت دو نفرشون. مرد که راننده بود نگاهش به جلو و گاهی چپ و خانم،
به راست! سرنشین های تاکسی ها هم عالمی دارند. بعضی ها خیره سرشون رو چسبوندن به
شیشه ماشین بغ کردن، خوابیدن، تلفن حرف میزنن و تک و توک دستشون دور گردن همه اگه
عقب نشسته باشن.
حالا نه اینکه این موسیقی آروم و ملایم و دوست
داشتنی این فیلم ها رو بهم نشون بده، با موزیک تند و لاتین و ترکی هم زندگی آدم
ها رو دیدم. حتی نه لزومن تو موقعیت خیابون. توی خونه ها، جایی که گوشی گوشم می
زنم و بقیه رو می بینم. توی محل کار. و گاهی موزیک لزومن برای من نیست، از جایی
یه نوایی میاد، شما فرض کن جایی مثل رادیو پیام، یا رادیوی ماشین وقتی من خود
سرنشینی هستم که سرم رو به شیشه ماشین چسبوندم.
و گاهی بدون موسیقی و نوایی من این فیلم ها رو
می بینم و آدم ها و اشیا رو حس می کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر