۱۴۰۳ فروردین ۱۹, یکشنبه

سینا بطحایی



آمده است که موسیقی ذهن  و زبان آدمی را باز می کند. حکایت یک موسیقی تلگرامی یا شاید واتسپی است که ما را با این بشر ایرانی آشنا کرده است. یک هفته ای می شود موسیقی هایش و ویدیوهایش یکی پس از دیگری از هر دو گوش وارد شده، چرخی در سلول های خاکستری زده و ماندگاری ایجاد کرده، و سپس به چشم و لب رفته و آنها را کمی باز-بسته-خندان کرده و همینجوری ادامه داده و به جاهای دیگر سرایت می کند که بیا و تماشا! البته تماشا که ندارد چون خوبیت ندارد آدم لخت و عور شود لکن کلی من را از روزمرگی ها جدا می کند و به شبمرگی (داریم اصلا همچین کلمه ای!) و چمی دانم به جاهای نه چندان جدیدی که دور زمانی است دلم برایشان تنگ شده می برد. جایی مثل همین تارنما که واقعا در نوروز باستانی 1403 نیاز به جدید شدن داشت. 

علاقه مندانه در سایت شخصی اش چشم انتظارکنسرتی در دیار خود هستم. 

۱۴۰۲ تیر ۲۶, دوشنبه

جیم ران


 سه سال پیش در آستانه ۴۰ سالگی تصمیم گرفتم به خودم یک هدیه ویژه بدم. گزینه های مختلف رو بررسی کردم و در نهایت در ورکشاپ ۴ روزه تونی روبینز به عنوان Unleash The Power Within یه بطور خلاصه UPW شرکت کردم.

تونی (خیلی احساس صمیمیت می کنم باهاش) علی الظاهر فرد موفق و تاثیر گذاری هست. میزان متنابهی کتاب پر فروش، کلی سمینار انگیزشی شخصی و گروهی،‌بسیاری سمینار مربوط به موفقیت در تجارت و غیره. در مجموع از اون ۴ روز خیلی چیز یادگرفتم. کلی یادداشت برداری کردم که شاید ۹۰ درصدش رو انجام ندادم هنوز. اما ۱۰ درصدش رو انجام میدم و بیشتر در امور روزمره سعی می کنم بهشون ارجاع بدم.

در این ۴ روز که بصورت مجازی برگزار شد در مجموع زیر ۸ درصد تونی حاضر بود و بصورت زنده صحبت می کرد. یا از ویدیوهای قدیمی اش پخش می شد و قسمت عمده توسط دستیارهاش می گذشت و بعضی وقتها هم با موسیقی و حرکت های نرمشی/ورزشی و حضور چند تا دختر خانم و اقا پسر خوش هیکل جاذبه ای ایجاد می کردند تا آٔمها کسل نشند.

من در کنار یادداشت هام، اسم موسیقی هایی که پخش می شد (خیلی هاش رو از توی اسپاتیفای پیدا کردم) و اشخاص و کتاب ها رو  یاداشت می کردم. یکی از اسامی آدمهایی که تونی برد «جیم ران» بود. شاید اشتباه بزرگی کرد که اسم استادش رو توی اون جلسه برد. چرا که من پس از اون ۴ روز و مرور یاداشت ها و موسیقی ها و اراجیفی که بعضا بعد از رویت دخترهای خوش هیکل بصورت جو زده نوشته بودم، به این فکر می کردم که اگر بر فرض مثال من پیش یک مربی بدن ساز مراجعه کنم و اون به من بگه اینهایی که دارم بهت یاد میدم رو از یک استاد حاذقی به اسم «بهمان» یاد گرفتم، اگر هوش و ذکاوت مناسبی داشته باشم قطعا پرس  و جو می کنم و اون آدم رو پیدا می کنم تا باهاش آشنا بشم. اونم در عصر اینترنت و اطلاعات.

من دارای اون هوش و ذکاوت نبودم اما این آدم رو پیدا کردم. ویدیو ها و کتاب های فراوانی ازش خوندم و روز به روز شیفته تر شدم. این آدم در قید حیات نیست اما مجموعه ارزشمندی از صحبتهاش و کتاب هاش برای همه آدمها وجود داره. خیلی سریع متوجه شدم که تونی و خیلی دیگه از شاگردها و مریدهاش مجموعه حرفهاش رو به طور امروزی و با زرق و برق تری به خورد ملت می فروشند.

سادگی بیان و ملموس بودن نکات و جزییاتی که این بشر شاید 60 سال پیش مطرح کرده کماکان برای انسان جامعه امروزی - چه در آمریکا و چه در جاولسا و چه در جاولقا و در هر جای دیگه ای - تاثیرگذار و آموزنده هست. 

گفته های بیشتری از جیم ران رو نسبت به تونی در امور روزمره استفاده می کنم. مهم ترینش این گفته هست که سعی کن دانش آموز باشی و نه پیرو و دنبال کننده. همین یک جمله برای گذر ار تونی رابینز کافی است. درس دوم که این روزها ذهنم رو به خودش درگیر کرده این هست که سعی کن که یادگیری منجر به عمل بشه و نه دانش. وای که این جمله چقدر ساده و تاثیر گذاره. در باب تک تک جملات - برای منی که در جامعه ایران پرورش یافته - می تونم ۲-۳ صفحه مطلب بنویسم که اگر این رو می دونستم در فلان برهه تاریخی چه می کردم و چه نمی کردم. چه می گفتم و چه نمی گفتم و الخ.

داستان رو کوتاه کنم. این هدیه ای که به خودم دادم ارزان نبود. اما درسی که ازش گرفتم بسی گرانبها بود. 

روحت شاد جیم ران! 

۱۴۰۲ خرداد ۲, سه‌شنبه

داستانی عجیب

 




داستان عجیبی است. در ۶ ماهه گذشته نزدیک ۶ لپتاپ ارزون و گرون رو خریداری کرده و همه رو به دلیلی پس دادم. نهایت سواستفاده از سیستم پس دادن کالا که به هیچ وجه از خودم و کارم راضی نیستم.

آخرینش یک لپتاپ مک بوک ۱۶ اینچی بود که بعد از کلی کلنجار و رفت وبرگشت در نهایت پس دادم. می دونی جالبه در نهایت چی گرفتم؟‌ من هیچ وقت لپتاپ لینوکسی نداشتم برای خودم. و همیشه آرزو داشتم لینوکس داشته باشم و هر روز ازش استفاده می کردم. در ایران مشکل اینترنت و احتمالا گشادی اندام تحتانی و شاید نداشتن تجربه کافی و اعتماد به نفس باعث شد که نتونم زیاد روش موندگار باشم. اما امروز یک لپتاپ ایسوس دارم که روش Kubuntu نصب کردم و قیمتش ۵۲۰ دلار آمریکاست! 

خوش حال ترینم! 

۱۴۰۱ اسفند ۱۴, یکشنبه

یک خواب خوب


بالاخره بعد از یک سال و نیم از فوت بابا، دیشب (یه بهتر بگم صبح امروز) خوابش رو دیدم. 

آخرهای خوابم بود و مبهوت از اینکه باورم نمیشد بابا توی خوابم باشه، یکهو متوجه شدم دستهای کوچک لیلی داره از پاهام می کشه که بیاد بالای تخت و کنار ما بخوابه. توی این 20 سال اخیر شاید 2 یا 3 بار شده باشه که خوابی می بینم که دارم بیدار میشم و با یک حسرتی تقلی می کنم که کماکان خواب بمونم و ببینم بقیه خواب چی میشه.

به همین هم راضی هستم و خداروشکر می کنم. خواب خوبی بود و لبخند همیشگی اش بر لبش. صبح مقدار متنابهی احساساتی بودم و دلگیر از اینکه مجالی نشد که بابا بیاد خونم اما حداقل بعد از رفتنش پاش رسیده که بیاد به خوابم، اونم از همین راه دور! 

خداروشکر و روحت شاد!

۱۴۰۱ اسفند ۱, دوشنبه

مستقیم دو نفر

 در پس اتفاقات این روزهای دنیا و ایران و اینجا و اونجا چیزی در حال اتفاق هست که به نوعی تازگی نداره. مردم سردرگم هستند و در گوشه و کنار عده ای گرفتار داستان سازی هایی که آدمهایی سوار بر خر قدرت. سخت ترین کار آگاه بودن و داشتن توان و عزم کافی برای بازی نکردن در زمین سیاست مدارهاست. آخ که سیاست پدر و مادر ندارد و دمار از زمین و زمان در می آورد. 

برنده کسی است که علی رغم سختی ها تمرکز بر روی داشته هایش باشد و مطلقا مرید کسی و حزبی نشود. بقول معرف "نه اینوری نه اونوری، بلکه مستقیم دو نفر". 



۱۴۰۱ بهمن ۱۲, چهارشنبه

دست خط مرد و حالا چت ج پ ت

 


نمی دونم چرا این عکس رو انتخاب کردم. ناخودآگاه یاد دستای بابا میفتم که توی ده سال اخیر نحیف و ضعیف شده بود و البته مثل سابق توی دفتر سالیانه اش نه مثل گذشته شماره تلفنی یادداشت می کرد و نه اساسا یادداشت برداری می کرد از سخن بزرگان وشعر و آیه و حدیث. 
خب البت نیامدم اینجا که این روبگم. حتما تا حالا ChatGPT به گوشتون خورده. اگر نخورده بهتره که بخوره. تکنولوژی جدیدی که بر اساس هوش مصنوعی یک موتور چت یا همون گفتگو درست کرده و شما ازش سوال می پرسی و اونهم جوابت رو مثل یک کامپیوتر حسابی میده. این برنامه ظرف یک هفته 1 میلیون کاربر پیدا کرده و رکوردها رو جابجا کرده. از نظر میزان استفاده و بهتر بگم کاربردهایی که در همین مدت کم به خلق الله معرفی کرده کلی مایع شعف و شادمانی برای برخی و البته نگرانی برای بعضی دیگر شده.
اگر قبول داشته باشیم که کامپیوتر و گوشی به یاری اینترنت باعث منسوخ شدن و یا بندرت استفاده کردن از نوشتن شده اند، این چت باعث انقلاب جدیدی در یادگیری و جستجو میشه. نمونه های شاخص نگرانی ها همه حکایت از تاثیر گذاری این پدیده بر روی سیستم های آموزشی است تا جایی که در مراکز آموزشی استفاده از اون محدود شده. 
چیز عجیب و غریبی نیست. این هم راه خودش رو پیدا می کنه و 5 سال دیگه همه چیز رو با خودش به سمت دیگه ای می کشونه. 

اگر دست خط با ورود کامیپوتر منسوخ شده، چت ج پ ت یادگیری و جستجو رو بطرز چشمیگیری دستخوش تغییر قرار میده. من خیلی ازش استفاده کردم. برای مشاوره غذایی و روانی و خانوادگی و تربیتی (نمونه بر تربیتی رو هنوز امتحان نکردم) و غیره کاملا موثر بوده و برای همین معتقدم گاهی دیده می شویم در آینده نزدیک! 

۱۴۰۱ بهمن ۴, سه‌شنبه

قالب گیری


چه شد به اینجا آمدم؟ راستش این را خواندم در اینستاگرام:
چند سال پیش، دکتر مخبر دزفولی (دبیر شورای انقلاب فرهنگی) گفتە بود: سرعت علم در ایران آنقدر زیاد است، که نگران عقب ماندن بقیه ی دنیا هستیم!! یاد این حکایت افتادم: دو نفر مست و پاتیل آخر شب وارد یک کوچه بن بست شدند  و گفتند: دیوار رو هل بدیم و بریم جلو.....  کت هاشان را در آوردند و گذاشتند کنار دیوار و شروع کردند دیوار را فشار دادن. دزدی رسید و کت هاشان را برداشت و رفت. بعد از چند دقیقه یکی از آن ها  نگاه کرد و دید از کت ها خبری نیست. رو کرد به رفیقش و گفت: خیلی جلو رفتیم...... بهتره برگردیم و کت هامان را بیاوریم!!
و بعد به صرافت افتادم که متنی من باب آقا رضا پهلوی و تصمیم و صحبت هایش برای کمپین "من وکالت میدهم" بنویسم. هر چه نوشتم پاک کردم و دوباره نوشتم و دوباره پاک کردم و در آخر نشد که نشد متنی رو باشتراک بگذارم. آماده ارسال که می شدم یک صدایی ازم می پرسید آخرش که چی؟ چی می خوای بگی؟ اصلا به کی می خوای بگی؟ هر بار پاسخی نداشتم و به خودم می خندیدم که دل خوشی دارم. اما باز قلقلکم میامد که بنویسم. انگار که چیزی دارم بگم و اگه نگم حناق میگیرم. خلاصه سر از اینجا درآوردم. 

پیش خودم گفتم در فضای مجازی که می روی - فرقی نمی کند کجا، اینستا، تویتر، فیس بوک (خدا روشکر آلوده کلاب هاوس نشدم هنوز)- مثل یک شهر شلوغ و پلوغی هست که صدا به صدا نمیرسه. غرق رنگ و لعاب میشی. وسط هیاهو یکهو صدای شجریان میاد، از اونطرف صدای ساسی مانکن، از اونطرف صدای "مرگ بر منافق"، از اون طرف "رضاشاه روحت شاد"، از اونطرف کسی جیب بدبختی را زده و مردم داد میزنند "آی دزد بگیریدش"، اونورتر با صدای خنده نوزادی سرت می رود تا گرم شود که از دو متری فحش و فضیحت ناموسی تحویل میگیری و همینجوری بگیر برو تا آخر برسی به سبزی پلو با ماهی و باقالی پلو با گردن. 

وسط این همه هیاهو، متن نه چندان جالب من چه سودی برای چه کسی خواهد داشت؟ فارغ از اینکه مشتی لایک و احتمالا بد و بیراه تحویل بگیرم؟ آنهم از آدمهایی که فکر می کنم شاید من رو و عقایدم رو بشناسند. اما دیر زمانی است که منی که در ینگه دنیا زندی می کنم کسی شده ام که در "ینگه دنیا" زندگی می کنم. گویی بزعم دیگران خودی نیستم و به آن خاک و مردمش تعلق ندارم. هر حرف و نظر درست یا نادرست من بدون برو برگرد همراه می شود با "تو یکی خفه شو اینجا نیستی حق نداری زر بزنی". اینها را نمی گویند. دروغ چرا یکی دوباری شنیده ام از آدم های رک و البته بی شعور. بقیه اما محترمانه این را بهت حالی می کنند. خوب که فکر می کنم خودم هم که ایران بودم شاید همینطور نگاه می کردم به ایرانیان خارج از کشور.  

زندگی در غربت نه سخت است و نه آسان. هم سخت است و هم آسان. سختی اش هم دوری از عزیزان نیست اصلا. یا تو در قالب دیگری می روی یا بقیه ترا در قالب دیگری می بینند. در نهایت تو، دیگر تو نیستی. اینها رو الان که می نویسم آهی می کشم و دلم می سوزد. برای که می سوزد؟ برای چه می سوزد؟ سوال سختی است. نمی دانم آدم ها که من را در قالب دیگری می بینند اصلا متوجه هستند که خودشان هم قالب عوض کرده اند و شاید من هم آنها را در قالب دیگری می بینم؟ 

این طرز نگاه رو قبول دارم - با قسمت "تو یکی خفه شو" اش البته مشکل دارم - و خودم رو کنکاش همی کرده ام. زندگی در اینجا و دیدن آدمهای حامی حکومت در کشوری که نماد کفر و دشمنی برای حاکمان فعلی ایران است یادم داده است که چگونه به بازی نگاه کنم. باری. گفتم بازی. یاد بازی مافیا میفتم. گویی شب شده است و من هم از بازی بیرونم و همچون خدا که چشمانش باز است دارم مافیا ها را می بینم که چشم باز می کنند تا یک شهروندی را بکشند و خودشان را در بازی حفظ کنند.

سینا بطحایی

آمده است که موسیقی ذهن  و زبان آدمی را باز می کند. حکایت یک موسیقی تلگرامی یا شاید واتسپی است که ما را با این بشر ایرانی آشنا کرده است. یک ه...