۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

نگاه

بارها شده که از نگاهم ترسیدم. نگاهی که خیلی پرس و جو می کنه ازم. 
خیلی از اینکه توی آینه خیره بشم به خودم، راستش رو بگم، می ترسم. 
دلم هم برای این کار تنگ میشه. جالبه! 
خودم رو ببینم و بترسم و قایم بشم پشت آینه و باز دلم برای این کار تنگ بشه! 

و اما نوع دیگه ی نگاهم، نگاهی هست که کس دیگه ای رو همراه خودت می دونی. 
هر جا میری، هر کسی رو می بینی و هر چیزی رو، حس می کنی که کس دیگه ای هم باهاته. 
و از نگاه نمیشه گذشت که فقط کارش این نیست که تصویری رو از چشم و عنبیه و شبکیه و این صوحبتا رد کنه بفرسته تو ذهنت. 
نگاهی که احساس رو هم بهت منتقل می کنه. یک احساس قوی!! 
 دارم میرم کویر مرنجاب. 
برای عکاسی. 
دلم برای کویر تنگ شده. 
دوست دارم ببینمش و از صافی و صفا و یکدستیش لذت ببرم. 

-
عکس از خودم (توی چشم معلومم!) - تابستان 89 - کوره آجرپزی تاکستان

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

این نیز بگذرد

این روزها و این ایام، می گذرند و این خیلی خوبه، فقط شاید دیر می گذرن.
خدا رو شکر می کنم که می گذرن و در این گذر روزگار، تنها نیستم. 
ممنون که هستی مرضیه.

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...