سلام
امروز يه کوچولو رفتيم بيرون. ماشينو يه هفته اي مي شد که روشن نکرده بودم حتي. روشن کرديم و با مامان رفتم لاله زار بالاتر از مهران، کوچه برلن، تا از همون شلوارا و چندتا پيژامه بگيريم.
امروز ناهار ماهي خورديم (ماهي حلوا) بدون تيغ. چه خوش مزه بود. ديشبم زير تيغ رو ديدي؟ ظرفهاي ظهر هم رو شستم بنده. اصولا گه گاهي ظرف مي شورم. و اين کار رو هم خيلي دوست دارم. داشتم فکر مي کردم اگر من، شخص خودم، بدون در نظر گرفتن تقدير و آدم بودنم، ماهي يا يه حيوني (جونوري) بودم مثل گاو، گوسفند و ... (دور از جونم ...) اونوقت يه سري ديگه من رو مي کشتن تا بخورنم چه حالي پيدا ميکردم؟ اصلا خدا به اين دسته از حيوانات روح يا احساسي داده که اينجور چيزا را بفهمند؟ يا احساسي داده که از ديدن غذاشون يا يک چراگاه سر سبز مشت و ... کلي ذوق کنند؟
مي دونيد چيه؟ از خيلي وقت پيشا بابام وقتي مي خواد توي جايي، حتا از حياط مياد تو، دم در، حتي شنيدم مکه بودند با مامان، مي خواد مامان رو صدا کنه، ميگه حامد! خداييش اولش با هر صدا زدن جواب مي دادم و پيگير مي شدم که چي کارم داره. کلي هم مي خورد توي ذوقم وقتي با من نبود. اما بعدان برام عادي شد، حتي بعضي وقتا با من کار داشته و من به خيال اينکه با من نيست، اعتنا نکردم و تازه دلخورم شده. خوب من از کجا بدونم؟ يه چند باري هم که يکي ديگه ديده بابا من رو صدا مي زنه اما من هيچ عکس العکلی نشون نمی دم از من تعجب کردند! خوب با من نيست ديگه!
فردا هم انشاالله استخر. يه خوب کاري کردند ساعتش از 8-10 شده به 10 تا 12. اينجوري صبح مي توانيم کمي بيشتر تمدد اعصاب معصاب کنیم.
بفرما ساقه طلایی!
توي کدي که امروز مي نوشتم به دو تا متغير مختلف، يک نام داده بودم. خوب PHP هم که از اين ERROR ها نمي گيره چون اصولا مفسري کار مي کنه و نه کامپايلري! کلي چرخ و چورخ زدم تو کدا تا پيداش کردم. تازه رزولوشن رو هم به سقف آسمون چسبوندم (960 * 1280) و ... بعدان پيداش کردم. يادش بخير. تا 3-4 سال پيش در محيط کار که مانيتور 17 اينچ داشتم، همش ريز کار مي کردم. ريزه ريز ....
2 سال پيش. دقيقا عید سالی که حمید و پدربزرگم فوت شده بودند و من و میثم تهرون بودیم یه هفته و بقیه فامیل مشهد بودند، من يک برنامه نوشتم. که ... که .. شما نام افراد رو وارد می کردي و سپس نسبتشون رو هم درش تعريف مي کردی. يک سيستم بسيار بسيار ساده و کارآ! چند تا نمونش رو هم الان مي تونيد ببينيد. سن و سال رو يک سال کمتر نشون ميده اما اگر بشه توسعش مي دم و راهش ميندازم.
یادش بخیر. با امیرحسین صفی زاده و محمد ابراهیمی، چند سال شد؟ من و صفي زاده که 7 سالي شد مي رفتيم پياده مدرسمون و برمي گشتيم. 20 دقيقه راه بود. راهنمايي و دبيرستان در مجتمع آموزشي پيشگامان در سه راه امين حضور تهران و پيش دانشگاهي در پيش دانشگاهي شريعتي در ميدان بهارستان تهران. چند بار به هم گفتيم بدويم. بعدش دويديم. بعد با صفي زاده هماهنگ کرديم يک کم عقب مونديم بعد شروع کرديم داد زدن که عآي دزد. دزد! بگيرينش!! پسر اين ابراهيمي هميچين هاج و واج اينور اونور رو نگاه مي کرد طفلکي که نگو ...... خوب حالا بگو ....
آخر هفته خوبي داشته باشيد- این مطلب سریع نگاشته شد
به سبک فريدون زاکاني در گليمچه: ...م.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر