خواب دیدم رفتم یه جایی. اما اونجا چک اسلواکي نبود.
ديشب مراسم جشن تولد خانوم مهدی در منزل داداش رضا. بزن و برقص و کادو دهی. و بعد شام و بعد بابا حرفی زد که جاش اونجا نبود. اومدیم خونه من و مهدی. زنگ زدن که بابا حالش بد شده. قرصاشو برداشتم. نمی دونم تو بارون چه جوری با ماشین خودمو رسوندم خونه داداش اينا. اما رسیده بودم لامپ چراغ جلو سمت چپ نور بالاش سوخته بود. الحمدلله خوب شد همون دیشب.
ديشب قبل از اينکه بريم خونه، رفتيم خونه حاج آقاي عابديني پدر خانوم مهدي. از فيلماي زمان گذشتشون گذاشتن برام. چه لذتي بردم. چقدر ماشالله شاد و سرزنده و رقاص و خواننده و مجلس گرم کن هستند. 40 تا صدای خواننده رو تقلید می کردند که صدای مرضيه وگوگوش و همين محمد نوري که چند شب پيش خوند رو شنيدم. ماشالله. خدا ايشالله بهش سلامتی بده بازم بخونه. گفت به منم که باید يه شمال با هم بریم. منم که از خدامه.
اه اه اه.... نمي گذره لامصب. يعني ميگذره ها. اما بنظرم ديره. دوست دارم همين الان بگن شده 1 دي. بلند شو بيا پادگان. اوه اوه. چه سرمايي هم هست اونجا. خدا خودش بزرگه. خدا رحم کنه بهم.
امروز هم با ماشین رفتیم صبا رو از مهد برداریم، نصفه های راه، هنوز به جایی نرسیده، خاموش شده نامرد اين رنو. چون تو سربالايي بودم، و شيب بر خلاف جهت حرکتم بود، خلاص کردم و عقب عقب يه جا پارک کردم. اصلان برق نمیومد پشت آمپر. خلاصه. درست جلوی مکانیکی سايپا و برق سازي ايران خودرو اين اتفاق افتاده بود، اما هيچ کدوم هيچ کاري نکردند. حتي بهشون گفتم نگاه هم نکردند. مامان اينا رفتند خونه و من پياده راه افتادم، يکي رو 500 متر بالاتر پيدا کردم. قشنگ روبروي پيتزا پياله. بهش گفتم. کار داشت. يه ربع صبر کردم بعد اومد و يه جور روشنش کرد و آوردو بعد درست شد و ..... حالا شده ماکزيما. اين آقا ارمني بود. اسمش والد بود. دستش درد نکنه. خوب ساختش. 12000 هم پياده شدیم در همين جا. بعدم ماشين بنزين نداشت. از اونجا رفتم سيدخندان اول شريعتي. پمپ بنزين هم شلوغ بود و صبر من زياد.
همه اينها در حاليه که در روز زوج با ماشين فرد داشتم تردد ميکردم. شکر خدا از يه جاهايي رفتم که پليس نداشت. مادر هم دعام کردند که اين وسيله رو از باب راحتي خانواده حفظ مي کنم. خدا را شکر.
ديشب يکي از دوستام خواسته بود تا دعاش کنم. وسط دعاش تلفن زنگ زد و رفتم خونه داداش. امروز ادامه دعاش رو انجام دادم. (100 بار يا رئوف و يا رحيم)
ديشب يه حالي داشتم، و امروز از بعد از استارت نخوردن ماشين يه حاله ديگه. آدمي نيستم که بهم بريزم اما بدجوري ساکت ميشم و ميرم توي خودم. به قول همون چيزي که ميگه: غم و شادي همسايه همند. بپا اين يکي اون يکي رو بيدار نکنه. ولي در کل حالم خوبه. مزاجم رو به راه اگه اشتباه نکنم. مي دونم که چون 1 ساعت تو روز وقت پيدا مي کنم اين چيزا رو مي نويسم. بذار برم سربازي. بذار از سربازي بيام. 2 سال ديگه مي بينمت آقا حامد.
سربازي سربازي .... هـــــــــــــــــي هـــي
تا چند سال پيش، عين بچه ها، تا يه مشکلي برام پيش ميومد، با خدا دعوام مي شد. چقدر بچه. نمازشو نمي خوندم. دقيقا يادمه. 3 بار اين اتفاق افتاد. نمي دونم چي شد که حالم از خودم بدجوري بهم خورد. که چي تا يه چيزت ميشه نمازتو قطع مي کني؟ از اونور زرتي مي خوني. انگار يه چيزي ازش طلب کار بودم! بيشترين مدت که نخوندم 12 روز بود. اما بعدش مثل چـــــي پشيمون شدم. الان نماز صبحام مع الاسف قضا ميشه که سريع بجاي ميارم قضاشو. ولي در اينکه کارام و طرز فکرم بچه گانه بوده شکي ندارم. و هميشه ازش عذر مي خوام. همين حالا يه دست حاضرم براش برقصم. با هر آهنگي که بگه. نرقصم؟ خوب باشه. يه کار خوب مي کنم ...
ديگه بزرگتراي آدم بگن دير ازدواج کن ببين يعني چي ديگه. حالا اينکه کي گفته بماند، ولي واقعا پيچيدن خانوما. اوووووووووووووه. خيلي. خودشون از بعضي کاراي خودشون شاکين. طرز فکرا، خواسته ها. حالا مي توني فکر کني کسي رو ديدم اينو ميگم يا مي توني فکر کني وبلاگ خوندم يا هر فکر راه يا بيراه ديگه.
پارسال، آخرين ترم دانشگاه، يه سمينار دادم با استفاده از پاورپوينت و پروجکشن. از نمره 12 10.30 گرفتم. خيلي هم به اذعان حضار خوب ارائه دادم. به محمد جواد امين جواهري که نوت بوک و پروجکشن آورده بود، گفتم که يه دکمه مانند رو وايت بورد مي کشم، روشم مي نويسم بعدي، با دست روش کليک کردم، بزن اسلايد بعدي. وسطاي جلسه، خود استاد از حالت مولتي مدياي ارائه لذت برد. تازه موزيک نذاشته بودم. خيلي جالب. آخرشم وقتي تموم شد وال پيپر پيش فرض ويندوز اکس پي ظاهر شد وسطش مثل فيلما نوشتم THE END. آخرش کمي از دوستا (دختران و پسران) گفتند چه خوب و اينا. گفتم خوب بايد اعتماد به نفستون بالا باشه. من بدايه خودم بعضي کارا رو انجام دادم. يکيشون گفت همتون همينيد. (منظورش پسرا بوده) فکر مي کنيد اعتماد به نفستون بالاست. مونده بودم چي بگم بهش. در اون زمينه خاص خوب من داشتم اعتماد به نفسو. حالا اون با اين حرفم ياد چي افتاده خدا خودش عالمه. اما خوب راست ميگه. يادم باشه همه چيو جلو هر کي نگم. ظرفيت ها متفاوته. پسراي بي جنبه هم وجود دارند که خودم ديدم و مي شناسم.
ديشب پسر همسايه داداش هم يه سري اومده بود خونه داداش اينا. از صبا کوچکتره و اسمش هست رئوف. چقدر با نمک بود. از ماها خجالت مي کشيد مي رفت بغل صبا. اينقدر صحنه قشنگي شده بــــــــــــــــــــود!!!
از پيچيدن به پر و پاي دولت هم خسته شدم. شده مثل طنزهاي بي مزه صدا و سيما. ديگه عادي شده. خوب اگر حرف خنده داري پيش نياد از گفته ها و کاراشون جاي تعجبه.
از خوردن سولفات روي غافل نشيد. از خوردن ساقه طلايي غافل نشيد. از خوردن انار و آبش ... از خوردن ذرت ... خداييش من اصلا بلد نيستم حرص بخورم. لجم ميگيره. بلدم ولي کسي نمي فهمه. اونوقت فکر مي کنن من خيلي همه چي به کاممه. خيـــلي لج دارم. يکي يادم بده. يکي از اون ته گفت زن بگير اتوماتيک ياد مي گيري. نع نع نع! من الان مي خوام ياد بگيرم. OK؟
تورو خدا تعداد نظرات رو نگاه؟ تازه گذاشتمش تو بلاگ انگليسيم. عجـــــــــــــــــب؟!؟!؟!؟
moraghebe pedaret bash:)
پاسخحذفye enteghadam daram cheghadr toolani va parakande minevisi? matlab age ziad dari mitooni be soorate draft benevisi har rooz ye mozoee up koni injoori khanade gij nemishe
chashm azizam, moraghebam
پاسخحذفontori khudam gij misham :D