۱۴۰۱ بهمن ۴, سه‌شنبه

قالب گیری


چه شد به اینجا آمدم؟ راستش این را خواندم در اینستاگرام:
چند سال پیش، دکتر مخبر دزفولی (دبیر شورای انقلاب فرهنگی) گفتە بود: سرعت علم در ایران آنقدر زیاد است، که نگران عقب ماندن بقیه ی دنیا هستیم!! یاد این حکایت افتادم: دو نفر مست و پاتیل آخر شب وارد یک کوچه بن بست شدند  و گفتند: دیوار رو هل بدیم و بریم جلو.....  کت هاشان را در آوردند و گذاشتند کنار دیوار و شروع کردند دیوار را فشار دادن. دزدی رسید و کت هاشان را برداشت و رفت. بعد از چند دقیقه یکی از آن ها  نگاه کرد و دید از کت ها خبری نیست. رو کرد به رفیقش و گفت: خیلی جلو رفتیم...... بهتره برگردیم و کت هامان را بیاوریم!!
و بعد به صرافت افتادم که متنی من باب آقا رضا پهلوی و تصمیم و صحبت هایش برای کمپین "من وکالت میدهم" بنویسم. هر چه نوشتم پاک کردم و دوباره نوشتم و دوباره پاک کردم و در آخر نشد که نشد متنی رو باشتراک بگذارم. آماده ارسال که می شدم یک صدایی ازم می پرسید آخرش که چی؟ چی می خوای بگی؟ اصلا به کی می خوای بگی؟ هر بار پاسخی نداشتم و به خودم می خندیدم که دل خوشی دارم. اما باز قلقلکم میامد که بنویسم. انگار که چیزی دارم بگم و اگه نگم حناق میگیرم. خلاصه سر از اینجا درآوردم. 

پیش خودم گفتم در فضای مجازی که می روی - فرقی نمی کند کجا، اینستا، تویتر، فیس بوک (خدا روشکر آلوده کلاب هاوس نشدم هنوز)- مثل یک شهر شلوغ و پلوغی هست که صدا به صدا نمیرسه. غرق رنگ و لعاب میشی. وسط هیاهو یکهو صدای شجریان میاد، از اونطرف صدای ساسی مانکن، از اونطرف صدای "مرگ بر منافق"، از اون طرف "رضاشاه روحت شاد"، از اونطرف کسی جیب بدبختی را زده و مردم داد میزنند "آی دزد بگیریدش"، اونورتر با صدای خنده نوزادی سرت می رود تا گرم شود که از دو متری فحش و فضیحت ناموسی تحویل میگیری و همینجوری بگیر برو تا آخر برسی به سبزی پلو با ماهی و باقالی پلو با گردن. 

وسط این همه هیاهو، متن نه چندان جالب من چه سودی برای چه کسی خواهد داشت؟ فارغ از اینکه مشتی لایک و احتمالا بد و بیراه تحویل بگیرم؟ آنهم از آدمهایی که فکر می کنم شاید من رو و عقایدم رو بشناسند. اما دیر زمانی است که منی که در ینگه دنیا زندی می کنم کسی شده ام که در "ینگه دنیا" زندگی می کنم. گویی بزعم دیگران خودی نیستم و به آن خاک و مردمش تعلق ندارم. هر حرف و نظر درست یا نادرست من بدون برو برگرد همراه می شود با "تو یکی خفه شو اینجا نیستی حق نداری زر بزنی". اینها را نمی گویند. دروغ چرا یکی دوباری شنیده ام از آدم های رک و البته بی شعور. بقیه اما محترمانه این را بهت حالی می کنند. خوب که فکر می کنم خودم هم که ایران بودم شاید همینطور نگاه می کردم به ایرانیان خارج از کشور.  

زندگی در غربت نه سخت است و نه آسان. هم سخت است و هم آسان. سختی اش هم دوری از عزیزان نیست اصلا. یا تو در قالب دیگری می روی یا بقیه ترا در قالب دیگری می بینند. در نهایت تو، دیگر تو نیستی. اینها رو الان که می نویسم آهی می کشم و دلم می سوزد. برای که می سوزد؟ برای چه می سوزد؟ سوال سختی است. نمی دانم آدم ها که من را در قالب دیگری می بینند اصلا متوجه هستند که خودشان هم قالب عوض کرده اند و شاید من هم آنها را در قالب دیگری می بینم؟ 

این طرز نگاه رو قبول دارم - با قسمت "تو یکی خفه شو" اش البته مشکل دارم - و خودم رو کنکاش همی کرده ام. زندگی در اینجا و دیدن آدمهای حامی حکومت در کشوری که نماد کفر و دشمنی برای حاکمان فعلی ایران است یادم داده است که چگونه به بازی نگاه کنم. باری. گفتم بازی. یاد بازی مافیا میفتم. گویی شب شده است و من هم از بازی بیرونم و همچون خدا که چشمانش باز است دارم مافیا ها را می بینم که چشم باز می کنند تا یک شهروندی را بکشند و خودشان را در بازی حفظ کنند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...