امروز هم تا 8:10 بيرون تو سرما الاف بودم. عوضش با يه سرباز ديپلمه که بچه شاه عبدالعظيم بود هم صحبت شدم. دمش گرم. کلي باهاش حال کردم. از اون با عشقاي خدا. در عين سادگي با مرام. حرف هاش خيلي برام جالب بود. از اشتباهاتش و درس هايي که در زندگيش گرفته بود مي گفت. خيلي دوست دارم اشتباهات يک آدم صادق رو بشنوم. خيلي! سنش از من کمتر بود. ولي حرف هايي که مي زد و 100 درصد مال خودش نبود، زيبا بودند. بسيار بسيار زيبا. خداييش اصلا نفهميدم تا ساعت 8:10 چجوري گذشت.
ديروز هم مهدي صبح اومده منو ترسونده ميگه حامد بلند شو! پادگانت دير شد. خواب موندي. منم نگاه ساعت مي کنم تو رختخواب. ساعت 10 رو نشون ميده. ميگم خالي بند. امروز جمعه است! ديشب خودم تا ساعت 4 بيدار بودم :))
حال کنيد با آخرين تعطيلات! حــــــــــــال!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر