۱۳۹۳ آذر ۹, یکشنبه

باران عشق

و چه بسیار لحظه ها که موسیقی حال و هوای آدم را ابری می کند.
ساده و سریع می بارد.


چند روزی است که در خودمان هستیم. می دانیم چه مرگمان است و نمی دانیم! آن قسمتِ نمی دانیمش از آنسوست که نمی دانیم با این دانسته یمان چه کنیم.

۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه

سخت است

از اینجا شنیدن خبر فوت و درگذشت فامیل و اقوام مهربون و دوست داشتنی خیلی سخته!
سخت تر اونه که در عرض دو هفته دو تا باشه!
و هر دو تا هم مادر بوده باشند.


۱۳۹۳ آبان ۶, سه‌شنبه

۱۳۹۳ خرداد ۱۳, سه‌شنبه

۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

دنیای آزاد

شاید یکسالی شده است که به لینوکس نقل مکان کرده ام بر روی کامپیوتر منزل. دیر نیست که برای در شرکت هم همین کار را ردیف نمایم. این روزها در کوبنتو سر می کنم و لذت می برم ازش!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱, دوشنبه

ذهن

چه اصراری است که واژه ی تکنولوژی رو بچسبونی اینور یا اونور کلمه ای! که چی یعنی تکنولوژی ذهن!
بابا!!! ذهن. ذهن خالی. خالیه ی خالی. ساده. 

ساده؟!

و به لبخندی خوش

یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا،  آب ، زمین
مهربان باشم،  با مردم شهر
و فراموش کنم،  هر چه گذشت
خانه ی دل،  بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی  خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت......ـ

فریدون مشیری

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

انگاری

  • تا آدم بنشیند و ببیند که آدم ها (من جمله خودش) چقدر عجیب و غریبند و به این نتیجه برسد دنیا عجیب است، عمرت رفته است. پس بدان که دنیا عجیب است و دیگر ننشین و نبین که آدمها چقدر عجیبند و غریبند!
  • از درسهایی که گرفته ام آن است که آنچه در ذهنت مانند بختک افتاده است و دست از سر ذهنت بر نمی دارد را زیادی کنکاش نکنی! یعنی تا یک حد معقولی بکنی، اما اگر نامعقول شد، دیگر نکنی. بگذاریدش بیرون از حیطه ذهنت. شاید جایی مثل سر کوچه. یکهو دیدی پرید و هم تو و هم خود را راحت کرد. نگهش که بداری ذهنت کپک می زند و خودت درجا می زنی و از همه مهمتر، سر کوچه خالی می ماند.
  • البته در مورد بند بالا بستگی دارد که چه در ذهن داشته باشی.
  • اما چیزی که الان من دارم بختک نیست. ایده و انگیزه و هدف است. نمیشود باهایش از آن شوخی ها کرد. شوخی های دیگری را می طلبد که جدی باشند. جدیه جدی!
  • خیلی وقت است که من این پنگوین ها را عاشقم. دلیلش را نمی دانم فی الواقع. فقط دوستشان دارم. دو دستی دارند و دو پایی که قدم زدنشان را خنده دار همی کند،‌ اما دوست داشتنی هستند. حیطه عملیات دستشان محدود است و ....
    نمی دانم اما چرا فکر می کنم آزادترند. آن وسطی را ببینید که هنوز در آب نپریده! دارد جلوی پایش را نگاه می کند. چرا ما نکنیم؟ و بعد با خیال راحت مثل دیگری که پریده است بپریم در آب و لذت ببریم.
  • من بروم و به عجیب بودن دنیا فکر نکنم.

۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

شاید




+ دیگر یکسالی شده است که از ایران آمده ام. بی اغراق برایم بیشتر از یکسال گذشته است. شده است لحظه هایی که فکر کنم همین دیروز بوده اما نبوده! مقاطع گوناگونی گذرانده ام. برجسته ترینش جذب شدن در محیط حرفه ای کارم بوده است و بقیه آشنایی با محیط  و ... 


+ نمی دونم در آینده می تونم اونچیزایی که اینجا نمی نویسم رو به یاد بیارم!؟ 

+ شاید باید به زبان دیگری بنویسم! شاید ....

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...