۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

آزاد می شود اندیشه ام

حقیقت این هست که در ایام گذشته، اونقدر مجال آزاد کردن اندیشه ام رو نداشتم تا بتونم اینجا بنویسم. درگیر وقایع و اتفاقاتی بودم که تمرکزی می طلبید. خوب اگر برگردم شاید باز هم اینجا ننویسم.
اما الان به اینجا نیاز دارم. جایی که ذهنیاتم رو هر طور که می خواد به نوشته تبدیل کنه و درج کنه. دوست دارم این کار رو در سایت شخصی هم انجام بدم. اما نقدش اینه که همینجا فعلا این کار رو انجام بدم.
فیس بوک خیلی آدمها رو دور کرده از اون چیزی که باید روی  خودشون وقت بذارن. آدمها رو با آدمها مشغول کرده یک طور مسخره ای. واقعا همه دارن با این تکنولوژی به هر وسیله ای معتاد می شن. خاصیت های زیادی داره برای تجارت و پول درآوردن و بازاریابی اما من یقین دارم 80 درصد مردم به اینها آگاه نیستند.
میشه مطالعه داشت و چیز یاد گرفت و ذهن و فکر رو پرورش داد. یقین دارم این سودمندی ها توی این تکنولوژی های امروزه که بیشتر چشم نواز هستند و ذهن رو موقتا قلقلک می دن ابدا وجود نداره.

5 ماه و دو روز هست که اینجا هستم. دست و پنجه نرم کردن با محیط  کار، توقعاتی که از من دارن، عرضه کردن خودم، آشنا شدن با استانداردهای اینجا، و خیلی چیزهای دیگه واقعا سخت ترین ایام این 5 ماه بودن که دارم تجربشون می کنم. خیلی دوست دارم این ایام زودتر سپری بشن اما خوب بالاخره زمان باید بگذره و من هم باید متوجه بشم که این که زمان به حرف من عقب جلو نمیره، یک جبره و البته خوبه و جز قواعد بازیه.
زمان می گذره و من این نوشته رو الان دوست داشتم. و این رو هم همیشه .... با عقل خودم همیشه و با تمام وجود این سوره رو می فهمم و همیشه حرفی برام داره. در کنار کار و زندگی و چرخش ایام، آنچه بوده و گذشته و خلاصه همه چیز، زمان بعضی وقتا زیادی ذهنم رو مشغول کرده. 


شعری از اخوان ثالث درباره تاریخ

جز پدرم آیا کسی را می‌شناسم من، کز نیاکانم سخن گفتم؟



پوستینی کهنه دارم منیادگاری ژنده‌پیر از روزگارانی غبار آلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود
جز پدرم آیا کسی را می‌شناسم من
کز نیاکانم سخن گفتم؟
نزد آن قومی که ذرات شرف، در خانه‌ی خونشان
کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیّت، تنگ
خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز
نیز او چون من سخن می‌گفت
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدّم
کاندر اخم جنگلی، خمیازه‌ی کوهی
روز و شب می‌گشت، یا می‌خفت
این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ
تا مُذهّب دفترش را گاهگه می‌خواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
رعشه می‌افتادش اندر دست
در بَنان درفشانش کِلک شیرین سِلک می‌لرزید
حِبرش اندر مَحبَر پر لیقه چون سنگ سیه می‌بست
زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست:«هان، کجایی، ای عموی مهربان! بنویس
ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم
مادیان سرخ یال ما سه کرّت تا سحر زایید
در کدامین عهد بوده ست اینچنین، یا آنچنان، بنویس»
لیک هیچت غم مباد از این
ای عموی مهربان، تاریخ!
پوستینی کهنه دارم من که می‌گوید
از نیاکانم برایم داستان، تاریخ
من یقین دارم که در رگهای من
خون رسولی یا امامی نیست
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت:
«کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست»
پوستینی کهنه دارم من
سالخوردی جاودان مانند
مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم، که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند
سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
بس پدرم از جان و دل کوشید
تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
او چنین می گفت و بودش یاد
داشت کم کم شبکلاه و جبّه‌ی من نو ترک می‌شد
کشتگاهم برگ و بر می داد
ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم
پوستین کهنه‌ی دیرینه‌ام با من
اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان کز ازل بودم
باز او ماند و سه پـ .ـستان و گل زوفا
باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
و آن بایین حجره زارانی
کآنچه بینی در کتاب تحفه‌ی هندی
هر یکی خوابیده او را در یکی خانه
روز رحلت پوستینش را به ما بخشید
ما پس از او پنج تن بودیم
من بسان کاروانسالارشان بودم
کاروانسالار ره نشناس
اوفتان، خیزان
تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم
سالها زین پیشتر من نیز
خواستم کاین پوستین را نو کنم بنیاد
با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
«این مباد! آن باد!»
ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست
پوستینی کهنه دارم من
یادگار از روزگارانی غبار آلود
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود
های، فرزندم
بشنو و هُش‌دار
بعدِ من این سالخورد جاودان مانند
با بَر و دوش تو دارد کار
لیک هیچت غم مباد از این
کو ،کدامین جبّه‌ی زربَفت رنگین می‌شناسی تو
کز مُرَقّع پوستین کهنه‌ی من پاکتر باشد؟
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
که‌ام نه در سودا ضرر باشد؟
آی دختر جان!
همچنانش پاک و دور از رقعه‌ی آلودگان می‌دار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...