من تحقیر شده ام.
خرد!
با آدم های نزدیک و روزمره ام.
با آنها که فکر می کردم انسان هستند و قابل احترام.
به مدد سن و سالشان.
و البته آنچه ادعا می کردند و بروز.
یکی ادعای دین و مذهب داشت.
یکی ادعا نداشت اما ریا داشت.
دیگری هیچ نداشت و مثل من می نمود.
آن دیگری خسته بود و من را هم نوع و هم درد می پنداشت.
آن دیگری پیشانیم را هدف گرفته بود.
اینکه خالی است؛ می پنداشت تقدیرم چنین و چنان است.
در هر صورت خردم کردند.
له!
دست و پایم را بستند.
نه اینکه ببندند.
فکرم را گرفتند و دردم دادند.
در اواخر دانشگاه هم اینطور تجربه ای بود.
و چقدر تلخ.
خیلی خیلی خیلی تلخ.
اما الان دیگر بلند شده ام.
این رینگی نیست که بازنده اش باشم.
یعنی نباید باشم.
اگه باشم خاک بر سرت حامد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر