۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

من رو رها کن از این سکوت تنهایی

امروز کله ی صبح پا شدم با مامان و خاله و پسرخاله رفتیم بهشت زهرا. 
نصف راه رو صلواتی رسوندنمون و بقیش هم با مترو.
بعد از اون هم من رفتم سمت قهلک و سینما شریعتی. یک ساعتی بیکار بودم تا فروش فیلم. رفتم پیاده بالا تا آخرهای عمارت سفارت انگلیس و روی یک صندلی نشستم. کنار پیاده رو. کنارم یه درخت بید مجنون بود و آب زیادی توی جوب جاری.
نشستم و یک گوشی زدم تو گوشم و به یک سخنرانی در باب موفقیت گوش کردم. واقعا خوب بود.
وقت خرید بلیط که شد رفتم یه دونه بلیط فیلم اینجا بدون من رو خریدم. 
بسیار بسیار بسیار دلپذیر بود. واقعا دوست نداشتم از جام بلند شم. جالب اینجاست که احسان - صابر ابر - هم داشت آخر فیلم هم یه چیزی توی همین مایه ها که شاید نتونی از جات بلند بشی می گفت.
آدم های داستان خیلی دوست داشتنی و صاف بودند.
خیلی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...