كي، از دنيا اومدنش پشيمونه؟؟ اين چه سئواليه؟ سئواله ديگه! خوب نه كه پشيمونم. در مورد چيزي حرف مي زني كه هيچ اختياري در حادث شدنش نداشتم. اما بنظر ميرسه، مختارم تا كسي رو وارد اين دنيا كنم. البته نه من. جنس مخالفي. همونطور كه مردي خواست تا با زني من وارد اين دنيا بشم، بشم بچه سومشون. اسمم رو باباي بابام بذاره اسماعيل و مادرم بگه حامد. 99 درصد هم حامد صدا زده بشم و اون يك درصد هم در شناسنامه بمونه.
اين روزها دمق هستم. ناپرهيزي كردم و سرم مجددا اقدام به جوش زدن كرده. ايام نه به كام نيست، نه به كام هست. بينابينه. مثل اره اي كه در ...
من امروز، دنيا رو خيلي بزرگ و در عين حال كوچك مي بينم. آدم ها رو خوب و در عين حال غير خوب مي دونم. مي دونم كه به عقب برنمي گردم. پس جوابي براي اين سئوال كه اگه برگردي عقب همين مسيري كه اومدي رو طي مي كني، ندارم. به خاطر كارهايي كه كردم راضي ام اما به خاطر كارايي كه نكردم از خودم رضايت ندارم. ندارم؟ چرا دارم. به اين عقيده مندم كه اشتباهي نيست مگر يادگيري و قطعا باور دارم كه تعصب مانع پيشرفته. از وقت گذروندن در وب، رضايت نسبي اي دارم و گاها وقت رو ناديده گرفتم و زياده روي كردم. وبلاگ به دادم رسيد. در ايامي كه فكرم بسته بود، انديشه آزاد به ذهنم رسيد. دوست دارم بهش برسم. تمرين مي كنم تا درگير واژه ها، افراد، طرزفكرها، منش ها و از اين دست اراجيف نشم. اگه بشه به ملت نشون بدم كه از چه آدم هايي درس گرفتم، كسي شايد من رو محل سگ هم نذاره! آره! پست تر از سگ. با آدم هايي حرف زدم و ازشون درس گرفتم (نه اينكه طرف آگاهانه بخواد به من درس زندگي بده. ياد بده جچوري حرف بزنم و ...) كه نگو و نپرس! قضيه همون لقمان و ادب آموختنه ديگه. مردايي در نزديكان دارم كه جلوي خانوماشون من شرمنده هستم. من كه مسئوليتي ندارم در قبالشون اما اون مردا، آبروي هر چي مرد هست رو بردن. سگ! بعضي خانوما، خيلي ستم كش و جور كش هستند. و من از اونها هم درس مي گيرم. در اوج سختي و مشقت تو زندگي شخصي شون، به بچه داريشون عالي مي رسن. بچه هاشون رو مثل گل تر گل ورگل مي كنند. و من ازشون به معناي واقعي كلمه درس مي گيرم. من مثل اون مردا نمي خوام باشم. دوست ندارم كسي من رو سگ ببينه. اما خانومي بوده تو زندگيمون كه زندگي رو به كام داداشم تلخ كرد، خدا ازش نگذره. روزي تو همينجا گفتم خواهر دوممه، اما حالا خدا رو شكر مي كنم كه لياقت اون احساس برادري رو نداره. و لياقت احساساي داداشم رو نداره. دعا مي كنم كه داداشم زودتر ازش خلاص بشه و يك زندگي قشنگ رو بچشه. شايد اين مطالب، قسمتي از مطالبي باشه كه بايد اول سال ديگه بنويسم، اما اكنون هوس كردم بنويسم.
يكي از افرادي كه رو فكر مي كردم از دستش دادم، از جرگه دوستان گذشتم، امسال سال موفقي داشته. خيلي خوشحالم و دعاش مي كنم چون برام يك آدم ويژه و منحصر به فرد هست. اين فرد اولين نفري بود كه تولدم رو تبريك گفت و خيلي خوشحاليزه كرد من رو!
از نظر مالي، داشته 2-3 سال كارمو گذاشتم بانك پارسيان تا ماهيانه مبلغي برام داشته باشه و منم با خيال راحت و كون گشادي مطلق بخورم و بخوابم. اما بعد از 3 ماه از بانك در آوردمش و نصفش رو جايي سرمايه گذاري كردم، قدريش رو چند كالاي ارزنده خريدم و بقيش رو هم ظرف اين هفته براي كار عمو مجتبي سرمايه گذاري مي كنم. با خودم كه فكر مي كنم، و حساب و كتاب، چيزي عايدي نداشتم، اما همين نفس عملم فكر مي كنم خيلي ارزش داره. اگه قسمتي از اين سرمايه گذاري ها هم بهم بر نگرده، ناراحت نميشم. (نه اينقدر بي خيال ديگه البته!)
اجباريم داره تموم ميشه. پارسال اين موقع ها پيش خودم مي گفتم من بايد 18 ماه؟!؟!؟!؟! حالا 5-6 ماهش مونده و حامدي رو به جلو! رو! به! جلو!
اون زن در زندگي داداشم، كه 7 فروردين رخ داد و فوت نيره بدترين اتفاقات امسال بود. و سرمايه گذاريهام، عروسي متين، عقد امير، دانشگاه مونا، ماشين داداش رضا و مهدي فعلا بهترين اتفاقاتي هستند كه ياد دارم.
يك دوست رو بعد از 3 سال ديدم كه از بابت اون هم خداييش خوشحالم. دوست ديگري رو هم شايد امسال ديدم و گل از گلم شكفته شد.
سرم درد مي كند ولي كمتر از يك ساعت پيش! كافيست براي اين لحظه! بلند شم برم براي تولدم يك چيزي بخرم خونواده دور هم بخوريم! :)
اين كيك تولد واقعا بالاي هجده ساليه! متوجهيد كه!
خانوماي اتاق هم براي يكيشون كه تولدش پريروز بوده شيريني گرفته بودند. خوب يك قاچ هم به ما دادند. ما هم خودمون رو تحويل گرفتيم و گفتيم بخاطر ماست! كسي صداش رو در نياره!
اين روزها دمق هستم. ناپرهيزي كردم و سرم مجددا اقدام به جوش زدن كرده. ايام نه به كام نيست، نه به كام هست. بينابينه. مثل اره اي كه در ...
من امروز، دنيا رو خيلي بزرگ و در عين حال كوچك مي بينم. آدم ها رو خوب و در عين حال غير خوب مي دونم. مي دونم كه به عقب برنمي گردم. پس جوابي براي اين سئوال كه اگه برگردي عقب همين مسيري كه اومدي رو طي مي كني، ندارم. به خاطر كارهايي كه كردم راضي ام اما به خاطر كارايي كه نكردم از خودم رضايت ندارم. ندارم؟ چرا دارم. به اين عقيده مندم كه اشتباهي نيست مگر يادگيري و قطعا باور دارم كه تعصب مانع پيشرفته. از وقت گذروندن در وب، رضايت نسبي اي دارم و گاها وقت رو ناديده گرفتم و زياده روي كردم. وبلاگ به دادم رسيد. در ايامي كه فكرم بسته بود، انديشه آزاد به ذهنم رسيد. دوست دارم بهش برسم. تمرين مي كنم تا درگير واژه ها، افراد، طرزفكرها، منش ها و از اين دست اراجيف نشم. اگه بشه به ملت نشون بدم كه از چه آدم هايي درس گرفتم، كسي شايد من رو محل سگ هم نذاره! آره! پست تر از سگ. با آدم هايي حرف زدم و ازشون درس گرفتم (نه اينكه طرف آگاهانه بخواد به من درس زندگي بده. ياد بده جچوري حرف بزنم و ...) كه نگو و نپرس! قضيه همون لقمان و ادب آموختنه ديگه. مردايي در نزديكان دارم كه جلوي خانوماشون من شرمنده هستم. من كه مسئوليتي ندارم در قبالشون اما اون مردا، آبروي هر چي مرد هست رو بردن. سگ! بعضي خانوما، خيلي ستم كش و جور كش هستند. و من از اونها هم درس مي گيرم. در اوج سختي و مشقت تو زندگي شخصي شون، به بچه داريشون عالي مي رسن. بچه هاشون رو مثل گل تر گل ورگل مي كنند. و من ازشون به معناي واقعي كلمه درس مي گيرم. من مثل اون مردا نمي خوام باشم. دوست ندارم كسي من رو سگ ببينه. اما خانومي بوده تو زندگيمون كه زندگي رو به كام داداشم تلخ كرد، خدا ازش نگذره. روزي تو همينجا گفتم خواهر دوممه، اما حالا خدا رو شكر مي كنم كه لياقت اون احساس برادري رو نداره. و لياقت احساساي داداشم رو نداره. دعا مي كنم كه داداشم زودتر ازش خلاص بشه و يك زندگي قشنگ رو بچشه. شايد اين مطالب، قسمتي از مطالبي باشه كه بايد اول سال ديگه بنويسم، اما اكنون هوس كردم بنويسم.
يكي از افرادي كه رو فكر مي كردم از دستش دادم، از جرگه دوستان گذشتم، امسال سال موفقي داشته. خيلي خوشحالم و دعاش مي كنم چون برام يك آدم ويژه و منحصر به فرد هست. اين فرد اولين نفري بود كه تولدم رو تبريك گفت و خيلي خوشحاليزه كرد من رو!
از نظر مالي، داشته 2-3 سال كارمو گذاشتم بانك پارسيان تا ماهيانه مبلغي برام داشته باشه و منم با خيال راحت و كون گشادي مطلق بخورم و بخوابم. اما بعد از 3 ماه از بانك در آوردمش و نصفش رو جايي سرمايه گذاري كردم، قدريش رو چند كالاي ارزنده خريدم و بقيش رو هم ظرف اين هفته براي كار عمو مجتبي سرمايه گذاري مي كنم. با خودم كه فكر مي كنم، و حساب و كتاب، چيزي عايدي نداشتم، اما همين نفس عملم فكر مي كنم خيلي ارزش داره. اگه قسمتي از اين سرمايه گذاري ها هم بهم بر نگرده، ناراحت نميشم. (نه اينقدر بي خيال ديگه البته!)
اجباريم داره تموم ميشه. پارسال اين موقع ها پيش خودم مي گفتم من بايد 18 ماه؟!؟!؟!؟! حالا 5-6 ماهش مونده و حامدي رو به جلو! رو! به! جلو!
اون زن در زندگي داداشم، كه 7 فروردين رخ داد و فوت نيره بدترين اتفاقات امسال بود. و سرمايه گذاريهام، عروسي متين، عقد امير، دانشگاه مونا، ماشين داداش رضا و مهدي فعلا بهترين اتفاقاتي هستند كه ياد دارم.
يك دوست رو بعد از 3 سال ديدم كه از بابت اون هم خداييش خوشحالم. دوست ديگري رو هم شايد امسال ديدم و گل از گلم شكفته شد.
سرم درد مي كند ولي كمتر از يك ساعت پيش! كافيست براي اين لحظه! بلند شم برم براي تولدم يك چيزي بخرم خونواده دور هم بخوريم! :)
اين كيك تولد واقعا بالاي هجده ساليه! متوجهيد كه!
خانوماي اتاق هم براي يكيشون كه تولدش پريروز بوده شيريني گرفته بودند. خوب يك قاچ هم به ما دادند. ما هم خودمون رو تحويل گرفتيم و گفتيم بخاطر ماست! كسي صداش رو در نياره!
بــــــه! من گفتم چه حالا هنوز سال تموم نشده نشستین جمعبندی میکنین نگو پس تولد مبارکه. خب تولدت مبارک و آرزوهای خوب و ایام اصولن به کام و پیر شدی دیگه ( :ي ) و ...
پاسخحذفExcellent posting.
پاسخحذفThank you and have a good weekend.