۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه

كد مرد مي شويم

ظرف هاي ناهار رو شستم :)
خونه را هم جاروب كردم :p
الان كتاب مطالهه (و نه مطالعه) مي كنم.

مادربزرگ از شنبه بيمارستان بود و ديروز اومد خونه. فشارش در نوسان بود. گوش نميداد كه. نمك مي خورد هي! حرص هم مي خورد. چقدر ترسيده بوده بنده ي خدا. فكر مي كرده مي خوان عملش كنن!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...