۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه

ديشب چه خوابايي ديدم


سلام
دارم از داخل اوبنتو می نگارم.
من اینجوری بودم. چجوری؟ میگم الان.

سال اول راهنمایی بودم که با کمودور در مدرسه برنامه نویسی بیسیک یاد گرفتم. خوب علاقه زیادی داشتم و برنامه های خوبی هم می نوشتم. اون موقع سیستم ها کند بود. تا یک برنامه برای نمایش یک مربع رنگی می نوشتی، چون طول می کشید تا نمایش بده آدم خیال می کرد انیمیشنه. جالب بود. چقدر خونواده رو برای خرید کمودور اذیت کردم. گریه! زاری! اذیت!‌ برای خودم عکس کیبورد رو روی کاغذ کشیده بودم. شد و شد تا دایی جواد کامپیوتر خرید. دیگه با ویندوز ۳.۱ کار کردم. فاکتور برای حجره بازارش طراحی کردم. چندباری هم ویندوزش رو بهم ریختم. سال اول دبیرستان یک دوره ویندوز رفتم دانشگاه امیرکبیر دانشگاه داداش رضا. آقا. تنها کسی که اون دوره رو پاس نکرد بنده بودم. چون سیستم نداشتم منزل. گذشت و گذشت تا رفتیم دانشگاه. خوب بعد از مدتی کامپیوتر خریدیم و من از همون سال اول دبیرستان به بعد تا همین حالا هیچ کلاسی نرفتم. هیچی! و هر چی باد گرفتم به کمک زبانم بوده و اینترنت. برنامه نویسی پی اچ پی رو توی دو هفته یاد گرفتم. و خیلی چیزای دیگه. از ویندوز گرفته تا همین لینوکس!

شنا رو هم جالبه بگم چجوری یاد گرفتم. توی زمان دبیرستان از طرف مدرسه می رفتیم استخر و چجوری کرال رفتن رو بهمون گفته بودند. اما من توی عمق زیاد نرفته بودم. پا دوچرخه بلد نبودم. یک بار که مشهد بودیم با ابراهیم رفتیم استخر. بعدش من رو برد مرز کم عمق و پر عمق. بعد می گفت حامد برو پایین پاتو بزن زمین بعد بیا بالا نفس بگیر دوباره برو! ما هم شنگول رفتیم پایین. پسر حرکت جواب داد اما چون بند مایو نداشتیم زرتی مایومون اومد بیرون. بعد من هم میومدم بالا می گفتم ابراهیم! مایوم!‌ داره! در! میاد! خیلی خندیدیم! گذشت و گذشت!‌ تا همین ۳-۴ سال پیش! با پسر دایی ضیا (نگوزیا! بگو آقا ضیا) رفتیم استخر. بعد بعنوان بازی عینک من رو می نداختیم توی پر عمق و اونا (پسر دایی و مهدی) می رفتند میاوردنش. دردسرتون ندم یکبار اونا انداختند گفتند خودت برو برش دار. بعد از دست دست و کلی آب خوردن بالاخره خودم درش آوردم. این شد رفتیم توی پر عمق. البته امیرحسین صفی زاده هم بی تاثیر نبود. چون اون ناجی استخر بود و قبلا یک چیزایی بهم گفته بود اما خودم تنهایی همه آبهای استخر رو خوردم. خواستم بگم اینجوری چیز یاد می گیرم.
الان هم یک سرمایه ایی رو یک جا ریختم دارم توش دست و پا می زنم. فکر می کنم دارم تجارت یاد می گیرم. آب می خورم. دست و پا می زنم. اما کم کم داره حرکاتم میزون میشه. کم کم!

بلاگ خوندن خوبه. اونایی که رو می نویسند. آدم باهاشون ارتباط برقرار می کنه. رو نوشتن خوبه یا زیر نوشتن؟

۵ شنبه گفتند که افسران احتمال زیاد عید پست وای نمیستند. خوب خوش بحالمون شد. خدمتون تموم شد رفتا!! اما تابستون هم سختی های زیادی داره. وقتی عرق می کنی و پشمای تنت فر می خورند!! ای ای!

مهدی امروز ساعت ۴ رسید. می خواستم حلیم بخرم که گفتند نمی خواد بخری بگیر بخواب. منم خوابیدم. ساعت رو گذاشته بودم برای ساعت ۲ بیدار شم برم نت. اما بیدار شدم نمی دونستم برای چی باید بیدار شم بعدش گرفتم خوابیدم. عجبا!
صبا از دوشنبه خونه ما بود. اینجا میاد حال می کنه طفلی. چقدر هم ماچش کردم. بهش می گم روی لپت چیه!‌ خودش میگه هیچی نیست می خوای بوس کنی. بعد نمیذاره بوس کنم. من هم پلی تیک های دیگری بکار می برم. پریشب ساعت ۱۲:۳۰ موقع خواب دیدم بلند شده تو جاش. با خودش حرف می زنه. بعد بلند شد راه رفت و با خودش حرف زد. بعد زرتی زد زیر گریه. گفتم چی شده صبا جون و مامان بیدار شد آرومش کرد خوابوندش. خوب معلومه وقتی از مامان و باباش دور باشه بی تابی می کنه دیگه!

این تیکه آغازین فیلم راز رو پرینت گرفتم توی جیفمه. می خونمش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...