۱۳۸۶ آذر ۳۰, جمعه

خوف!


خوب ديگه. بايد اين شب يلدايي لب باز کنم. اما يک کم باز مي کنم. باشه؟ حالا بگو نباشه. من کار خودم رو مي کنم. باشه؟
هفته اي که گذشت چه خبر بود؟ نمي دونم بخدا. يک حسي داشتم که انگار داره يک اتفاقايي برام ميوفته. ذهني بود و بسيار خسته کننده. تجربش رو براي فوت پدربزرگم داشتم. براي دوران تحصيل. زماني که سوم دبيرستان يک کوييز فيزيک کلاسي شدم 3 و بعدش مادرم رو خواستند مدرسه و من سيگار کشيدم و بعدش مواخذه شدم و آخر ترم شدم شاگرد 4 کلاس!! يک حسي يا بهتر بگم يک چيزي داره تکرار ميشه! البته خوشاينده برام. هفته پيش که ميشه هفته بعد از مريضي و تب و 42 درجه، من گريه کردم. در آغوش يک مرد! مرد! خوش وقتانه با افراد خوبي بور خوردم. راستش دو هفته پيش، در محيطي که هستم، يک صحنه اي رو ديدم که پارسال قبل از اينکه برم آموزشي توي خواب ديده بودم. اون موقعه يادمه از خواب که بيدار شده بودم، به اين فکر مي کردم که اينا کي هستند و من پيش اينا چي کار مي کنم. مي فهميد چي ميگم؟! پديده تشديد داره برام اتفاق ميفته. مي دونيد چيه؟ نمي گم تا خودتون خوبش رو تجربه کنيد.
هوا انقدر سرد شده که من هميشه اين هوس رو مي کنم که يک سيگار روشن کنم بذارم گوشه لبم. بعدم دود سيگار رو همراه با بخار سرما بدم بيرون از دهنم. و البته از مماخم! اما حيف که من سيگاري نيستم و خوش وقتانه چند وقتي است که نه سيگار کشيدم و نه قليون!
خدمت برام ديگه تموم شدست! باور کنيد. پست دادن و اين حرف ها برام سخت و يکجوري هست ها اما باهاش کنار اومدم. مثلا همين شنبه ي ديگه که عيد غدير هست من پست دارم. 5 شنبه هم عروسي پسر دايي مجتبي هست که همدانه و من نمي دونم مي رسم برم يا نه! چون کار دارم. کار! ديشب هم تولت (تولد) صبا (برادر زادم) بود. آي تا از در وارد شدم رقصيدم. پسر همسايشون اسمش رئوفه! ماشالله يک رقص نمکي اي مي کنه که نگو! خيلي خوش گذشت. 5 سال گذشت! از منم 5 سال گذشت! هـــــــــــــــي!
ديگه!؟ سلامتي! خواب هاي پريشون و آشفته اي هم مي ديدم هفته پيش. کلا ذهن درگيري داشتم! خيلي خسته ي ذهني بوده و هستم. کي بلده قلنج ذهنم رو بشکنه؟ کي؟
و من حامد هستم. يک سال خدمت. پارسال فردا روزي رفتم آموزشي
تا ...
تا ...
تا ...
تا الان. از دست دادن بعضي و به دست آوردن برخي ديگر. من فکرش رو مي کردم اما اونا نه! الانم باز بهش فکر مي کنم. از دست دادن و بدست آوردن. خوبي آره، بدي نع!
يلدا يعني بايد بيدار موند تا صبح؟
5 شنبه برنامه کوه بود پادگان. من قبلش از bbc و ياهو تحقيق کردم ديدم 5 شنبه برفيه. برا همين مرخصي نگرفتم و به بچه ها هم گفتم نگيرن که گرفتن. دوست رسميه هم اتاقيم بهش گفته بودم گفته بود با دوچرخه مياد 5 شنبه. مي گفت حامد 4 شنبه شب بيرون بودم. گفتم اين حامد هم اسگله هاااا! هوا به اين صافي کجا برف مياد فردا؟ اما 5 شنبه صبح که ديدم هوا قرمزه گفتم نه بابا! اين حامدم يک چيزيش ميشه!!!! آره يک مرخصي برد کردم! شما رو توصيه مي کنم به ارائه بليط که نشانه شخصيت است و کار کردن با اينترنت!! و همچنين دست در دماغ نکردن!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...