۱۳۸۶ خرداد ۲۲, سه‌شنبه

زندگي جديد

طفوليت صبا
سلام.
امروز که سه شنبه هست، ما تو خونه جدید هستیم. دیروز اسباب کشی کردیم و از اون خونه قدیمی، خیلی خیلی قدیمی، کوچ کردیم. دیروز کلی رو در و دیوار اون خونه چهل و دو ساله، خاطره و یادبود و شکل و گل و بلبل کشیدیم. عموجان مجتبی هم مطابق معمول بود و کمکمون کرد. از جمعه ای که يک سري بار با ماشين مجتبي (پسر دايي هادي) برديم، دل هممون يک جوري باسه خونه تنگ ميشه. از خدامونه که از اون خونه رفتيم، اما به هر حال من 22 سال عمرم، که ميشه هوشيارترين دوران زندگيم و بچگيم و جوونيم، توي اون خونه گذشت. شادي ها و خنده ها، دعواهاي برادرانه، رابطه با پدر و مادر، مهمونيها، عروسي ها و خيلي اتفاقات ديگه بصورت خاطره دارم توي اون خونه. مهدي به نکته جالبي اشاره کرد چند وقت پيش. از اون خونه، هيچ وقت مرده اي خارج نشده تا حالا. روح داشت اون منزل. عموهام و عمه هام و پسر عمو، دختر عمو ها، پسرعمه، دختر عمه ها، اينوري ها و اونوري ها، همه و همه. هـــــــــــــــــــــــــــــــــي!! ما هم شديم آپارتمان نشين! عالم جمع و جور و البته محدوديه که به نظرم خوبه! خيلي خوبه!

حالا مي دونيد خونه جديدمون کجاست؟ عرض مي کنم خدمتتون. خونه خاله مولود (55 متر – طبقه دوم) ، بالاي خونه مادربزرگ (95 متر – طبقه اول) روبروي خونه دايي عباس (اونم 55 متر – طبقه دوم) در نزديک ترين کوچه به ميدان منيريه و خيابان ولي عصر. جاي خوبي هست. به پادگانم هم نزديکه. شکر خدا که خونه خاله همزمان با نياز ما خالي شد. دقيقا جمعه ظهر خالي شد و ما از جمعه، اولين محموله اسباب ها رو فرستاديم.

خيلي جاي دوربين خاليه توي زندگيم. نوشتم قبلا که سال 81، همزمان با تولد صبا (برادر زاده) يک دوربين ديجيتال خريدم به قيمت 100.000 تومان از نوع BENQ و اون هم DC1300. چقدر مهدي و داداش و اطرافيان سرزنشم کردند که پولت رو ريختي دور و سرت کلاه گذاشتند و اين حرفها. اما! اما! الان کلکسيون عکسي دارم از خودمون و خونمون و کل جاهايي که رفتيم اون زمان، که با ديدنشون کلي ذوق از خودمون در وکنيم. جاي همون دوربين فکستني خاليه. اميد به خدا يک حرکتي هم در اين زمينه مي کنم که تا انقدر فرصت هاي معکوس (=عکس دار، تصويري، همراه با عکس) رو از دست ندم من.

امروز مرخصي گرفتم و خونه موندم. جريان مرخصي گرفتنم هم داستانيه براي خودش که طولاني ميشه اگه بگم. يک خطري از بيخ گوشمون رد شد هان! لوستر رو توي خواب وصل کردم. بعد اومدم پايين از چهارپايه. چندي نگذشت که لوستر به طرز فجيعي افتاد و صندليه زيرش رو شکوند. پسر انقدر خدا رحم کرد که نگو. اگه من اون زير بودم الان نمي دونم مي تونستم اينا رو بنويسم يا نع!

(ساعاتي بعد از نوشتن سطور قبل) امروز تازه مصادف هست با رفتن مامانجون و خاله مولود و خاله منصور اينا به مکه مکرمه. همين الان بدرقشون کردم من از خونه. بقيه رفتن فرودگاه و من موندم منزل. زنگ زدم آسياتک و پارس آنلاين، گفتند که اين طرفا ADSL ندارند هنوز (متاسفانه). براي سپنتا اس ام اس دادم. هنوز جوابي نيومده. خدا کنه که يکي پيدا شه ما رو اينجا به کام ADSL برسونه!
ديگه چي بگم براتون؟ الان هم با شبکه هوشمند سپنتا کانکتيدم.

يک دوش بايد برم بگيرم! ميرم مي گيرم. بعدش ميام وب انگليسيم رو هم آپ مي کنم و بعد درازي مي کشم. فعلا باي تا برم حموم!

۲ نظر:

  1. be shadi o salamati, mobarak bashe

    پاسخحذف
  2. منزل جديد مبارك،ان‌شاءاله زير سايه پدر و مادر با دل خوش و تن سالم زندگي كنين :)

    پاسخحذف

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...