۱۳۸۵ مهر ۶, پنجشنبه

اعوذ بالله من الشیطان الرجيم



عجب وضعيه بابا!
شيطون بيشتر از هر موقع فعاليت مي کنه بد مصب!!!
اونم تا زمان افطار!
افکار پليد مياد سرغ آدم. اما بعد از اذان ديگه خبري ازش نميشه!
بيشتر هم مربوط به روحم ميشه! نه حق الله و نه حق الناس. حق النفسه!
اه اه!
لعنت بر شيطون!

ايشالله تا آخر ماه رمضون حالشو می گیرم!
حامد


چه کسم من چه کسم من - که بسی وسوسه مندم
گه از آن سوی کشندم - گه از اين سوی کشندم
نفسی رهزن و غولم - نفسی تند و ملولم
نفسی زين دو برونم - که برآن بام بلندم
نفسی همره ماهم - نفسی مست الهم
نفسی يوسف چاهم - نفسی جمله گزندم.
(تيزر پاياني سريال آخرين گناه - شبکه دو)

۱۳۸۵ شهریور ۲۹, چهارشنبه

لاک پشت



چی بگم
وقتی زنجیر میشی به چیزی، کسي، جايي.
تواناييش رو داري.
نتونی بیشتر از اون چیزی که میتونی، بپری! فکر مي کني که مشکل از خودته؟ از کس دیگه هست؟؟
بالاخره یه جای کار می لنگه.

بايد بهش فکر کرد يا نکرد؟
بايد در موردش حرف زد يا نزد؟
بايد تمرين بکني که بتوني يا نه؟
من نمي خوام لاک پشت باشم. و نه مي خوام خرگوش باشم.
مي خوام فقط بتونم.


من يک طرز فکر دارم.
مرد يا زني که جرمي مرتکب ميشه، تو هم مي توني اون جرمو مرتکب بشی.
مرد يا زني که .... مي کنند، تو هم مي توني همون .... بکني. (منظورمو اصلان منفي برداشت نکن. مي توني جاي خالي رو با علم، ثروت، ورزش، عشق و حال، عصبانيت و ... پر کني)

عقيده اي به جوهره و اين حرفا ندارم.

اما واقعا ندارم؟؟
چي باعث ميشه که من نتونم راه خلافي رو که يه خلافکار طي مي کنه، طي کنم؟
و يا چي باعث ميشه که من نتونم راه .... رو که يه ..... طي مي کنه، طي کنم؟

اشتباه!؟
اشتباه و يادگيري؟
خواستن و نتوانستن؟
توانستن و نخواستن؟
hamed

حکايت
حکيمی پسران را پند همی داد که جانان پدر هنر آموزيد که ملک و دولت دنيا اعتماد را نشايد و سيم و زر در سفر بر محل خطرست ، يا دزد بيکار ببرد يا خواجه به تفريق بخورد . اما هنر چشمه زاينده است و دولت پاينده . وگر هنرمند از دولت بيفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است ، هر جا که رود قدر بيند و درصدر نشيند و بی هنر لقمه چيند و سختی بيند.
سخت است پس از جاه تحكم بردن - خو كرده به ناز، جور مردم بردن
وقتى افتاد فتنه اى در شام - هر كس از گوشه اى فرا رفتند
روستا زادگان دانشمند - به وزيرى پادشاه رفتند
پسران وزير ناقص عقل - به گدايى به روستا رفتند

۱۳۸۵ شهریور ۲۷, دوشنبه

داستان



روزي مردي در بياباني جهت کار مي گردید.

جمعی - از جایی - او را به اجبار و با شکوه و جلال به سراي خود بردند و سلطاني آنجا را به وي دادند.
مرد با تعجب پرسيد: اين چه رسميه بابا! من دنبال کار ساده اي مي گردم. جريان چيه!؟
ميگن بهش: آهان! ما رسم داريم، هر 2 سال يک بار حاکممون رو عوض کنیم. يعني وقتی 2 سال به پايان رسيد مي ریم بیرون محلمون، و کسي را پيدا مي کنيم مياريم براي حکومت.
توي اين دو سال هم، کل اختيارات رو به حاکم مي ديم. خزانه، مردم، سرنوشت و همه چیزمونو.

مرد شادان از این سرنوشت مشغول به زندگي میشه!
پس از يه مدت از فردي مي پرسه که بعد از 2 سال من کجا باید برم؟
بهش ميگن: به همون شکوهي که اومدي نع! با يک پستي و خواري از اينجا پرتت مي کنيم بيرون و بعد به دنبال حاکم ديگه مي ریم.

مرد اينو شنيد و شروع کرد به اين کار که:
مرز جغرافيايي اون محل رو که تحت سلطه اون بود رو پيدا کرد و ديد.
کمي دورتر از اون مرز (در واقع بيرون اون مرز) شروع کرد به ساختن قصري مجلل تر از آنچه در اختيارش بود.
از اونجا که حاکم بود، از تمام امکانات حکومتش هم استفاده کرد.
تني چند از خدمتگزارن خودش رو در اون قصر برد. از وسايل و زيور آلات که در اختيارش بود در آن استفاده کرد.
محل هاي اقامتي براي افرادي که به آنجا برده بود ساخت. و خلاصه در اين 2 سال قصري و زندگاني مجللي در بيرون مرز آن مردم بنا کرد.

پس از 2 سال، براي مدت کمي، وي را با پستي از آن ديار بيرون پرت کردند اما وي با خيالي آسوده در محيطي زيبا و وسيع، که در اين مدت آن را بنا نهاده بود، پا گذاشت و به زندگاني پرداخت.

۱۳۸۵ شهریور ۲۲, چهارشنبه

مرنجان دلم را


نوایی نوایی نوایی نوایی همه باوفايند تو گل بی وفایی
غمت در نهان خانه دل نشيند بنازی که لیلی به محمل نشيند
بنازی که لیلی به محمل نشيند

به دنبال محمل سبک تر قدم زن به دنبال محمل آی سبک تر قدم زن
مبادا غباری به محمل نشيند (2)

نوایی نوایی نوایی نوایی همه باوفايند تو گل بي وفایی (2)

مرنجان دلم را مرنجان دلم را که اين مرغ وحشی
زبامی که برخاست مشکل نشيند (2)
بنازم به بزم بنازم به بزم محبت که آنجا گدایی به شاهی مقابل نشيند
گدایی به شاهی مقابل نشيند

نوایی نوایی نوایی نوایی همه باوفايند تو گل بی وفایی (2)

به پا گر غلط خوان آسان برارم چه سازم به خاری که بر دل نشيند
به دنبال محمل چنان زار گريم که از گريه ام ناقه در گل نشيند
خوشا کاروانی که شب راه طی کرد دم صبح اول به منزل نشيند
الهی بر افتد الهی بر افتد نشان جدایی جوانی بگذرد
تو قدرش ندانی آی جوانی بگذرد تو قدرش ندانی

نوایی نوایی نوایی نوایی همه باوفايند تو گل بی وفایی
نوایی نوایی نوایی نوایی همه باوفايند تو گل بی وفایی

۱۳۸۵ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

غمت در نهان خانه دل نشيند



سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند - پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
به فتراک جفا دلها چو بربندند بربندند - ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند - نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند - رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد - ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند
ز چشمم لعل رمانی چو میخندند میبارند - ز رویم راز پنهانی چو میبینند میخوانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند - بدین درگاه حافظ را چو میخوانند میرانند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند - که با این درد اگر دربند درمانند درمانند

پارسال بود که دختر عمم از همدان با عمم و شوهر عمه اومدند با بابام و مامانم رفتند مشهد.
ساعت 8 شب - نزدیکای مشهد - توی جایی به اسم قدمگاه - تصادف می کنند با یک سمند.
راننده نیره بود و مقصر هم نبود.
چه شب بدی.
چه شب بدی.
چه خاطره تلخی.



بعد از 2 روز که می رسونندشون مشهد - پدر و مادرم شکر خدا با هواپیما میان تهران. و ما به خاطر لطف خدا که تا اون لحظه همشون سالم بودند قربونی دادیم.
اما فردای قربونی - نیره مرد.
به چه سختی به پدرش که مشهد بود گفتند. اما به عمم نه. چون شرايط جسمیش خوب نبود. توی 2 تا دستش پلاتین کار گذاشتند.
چه خاطره تلخی.

کسی باور نمی کرد. هیچ کس نمی خواست اون لحظات و دقایق رو باور کنه.
چه خاطره تلخی.

جمعی از فامیل رفتیم مشهد.
و دسته جمعی نیره رو با هواپیما آوردیم تهران و از اونجا همدان.
من با آمبولانس نیره بودم. تا صبح نخوابیدم.
ساعت 7 رسیدیم همدان.
شهر سوت و کور بود.
چه خاطره تلخی.

و تلخ تر از اون مراسم تدفین.
رفت پیش برادر شهیدش - امیر.
چه خاطره تلخی.

حالا پنج شنبه سالشو باید در کنار مزارش برگزار کنیم.
روحش شاد و خدایش بیامرزاد.

جای خواهرم بود.
حامد

۱۳۸۵ شهریور ۱۱, شنبه

پارسال


پارسال
این موقع ها
مامانم - بابام - عمم - شوهر عمم
نيره لعلي
دختر عمه
مشهد
همدان
خاک
و حالا يک سال

۱۳۸۵ شهریور ۱۰, جمعه

مردان و قاعدگي


اين متن مخصوص افراد زير 18 سال مي باشد. چرا؟ چون نمي فهمندمتن چيه و احتمال ناراحت شدنشون کمتره.
فلذا از افرادي که مطلبو مي خونن فقط انتظار نقد دارم.
اگر کسي بخواد از متنم ناراحت بشه به دليل اينکه اونو توي بلاگم گذاشتم ديگه براي هميشه شرمندش مي شم. مي تونين از روي عنوانش - مردان و قاعدگي - حدس بزنيد که در مورد چي هست متن.

جهت ديدن متن، از منوي EDIT, دکمه SELECT ALL رو انتخاب کنيد.



امروز 9 شنبه هست. من توي
جاولسا زندگي مي کنم. اتفاقات زيادي توي زندگيم افتادند و مي افتند.
من پسرم.
اما یه مدت جاي دخترا بودم. خواستم که دردشونو حس کنم. حرف ها و حديث هايي که براي يه دختر توي جامعه ما يا هر جامعه اي وجود داره رو.
از متن هاي فارسي وبلاگ هاي فارسي تا مطالب انگليسي توي سايت ها، وبلاگ ها، سايت هاي روان شناسي و منابع علمي خارجي، به خودم اجازه دادم تا توي بعضي چيزا سرک بکشم.

از اين کارم هم راضي هستم. چون فهميدم. چيزايي رو که نمي دونستم. چيزايي رو که براي اکثر پسرا ورود ممنوع هستش. من اونا را فهميدم. (شق القمر هم نکردم)
بعضي وقتا، علت برخي رفتاراي خودمو نمي دونم. رفتارا!! حرکت ها! تصميم ها! حرفهام! نوشته هام! خواسته هام!

من چم شده؟
دردي نه جسممو - که روحمو آزار ميده! دردي که شروع و پايانو علتي براش معلوم نيست.
دردي که تنهايي و سکوت و خودخوري علاجشه! و همدمي هم اگه بود که چه بهتر!
مردا هم قاعده ميشند چون اين قاعده براي همه هستش.
از نظر فيزيکي اتفاق خاصي نمي يوفته. اما همون علائم رو داره! عصبي شدن، کم حوصله شدن و ....

اما من چم شده؟ !؟؟
طوري شدم که از درد، روشنايي روز رو هم شايد انکار کنم. شايد کلافه!

يکي از قاعده هاي زندگي مردا تو ايرون، سربازيه! هموني که شايد علت اصلي اين بود که اينطوري فکر کنم. علت اصلي که خواستم خودمو با دخترا با اين ديد مقايسه کنم.
اما قاعده هاي مضخرف براي دخترا بيشتره! قاعده قاعده تهجر! نه آزادي به معناي ولنگ و بازي، که به معناي آزادي براي تجربه، براي بودن، براي آزمودن خويش، براي بروز، براي .....

اعتراف مي کنم، که دختر بودن توي جامعه ما، با وجود مرداي، دور از جون خودم و دوستان و آشنايان، احمق و جاهل و سفت و دماغ گنده و ....سخت و طاقت فرسا هست.
اما مردا هم درد دارند. دردشون شهوت و هوس نيست. دردشون بي درمون هم نيست خدا رو شکر.

دردي از نوع درد جنس مخالف. با ويژگي هاي خودش، که اگر بهش نرسي، خودتو نشناختي. چون اصلا اسمي ازش برده نميشه!

مردا هم روان پريش مي شند. چرا؟ مگه چي کم دارند؟


من چم شده؟ !؟؟

حامد

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...