آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن مجموعه کار نمی کنم. داستان مفصلی است که از قضای روزگار این مجال بهترین فرصت برای ثبت آن است. لکن دل و دماغ شرح آن را ندارم. نه آنکه مثنوی طور باشد ولکن بخاطر ساییدگی دهان و روح و طی کردن مراحل ریکاوری، ترجیج میدم علاقمندان را ارجاع بدهم به مطالعه در فضای مجازی یا رجوع به خودم.
علی ایحال تجربیات فوق العاده گرانبهایی حاصل گردید. درسهای بزرگی گرفتم و به آدمها مختلفی (در تمامی سطوح) درسهای کوچک، متوسط و بزرگی دادم. شرح آنهم ایضا ارجاع میدهم به تماس فیزیکی،حضوری، مجازی، و در صورت نیاز کفش چپی.
در این حد و جهت انبساط خاطر عرض می کنم که در ۳-۴ ماه آخر کارم در آمازون، سه روز در هفته، صبح های زود با یکساعت رانندگی به سر کار می رسیدم، کارت می کشیدم که مثلا من وارد دفتر کار شدم،یک قهوه رایگان تهیه می کردم و بر می گشتم منزل. این برای نشان دادن این بود که من مطابق قانون ۳ روز در هفته در سر کار حاضر میشوم. با سخت گیری های اخیر قرار هست کارمندان برای ۵ روز در هفته و آن هم ساعت مشخصی سر کار حاضر شوند. چیزی که مطابق میل خیل عظیمی از انسان های شریف و غیر شریفی که آنجا کار می کنند نیست و نخواهد بود. برای خلاصی از خیل عظیمی از این انسان ها هم راه های بسیار ناجوانمردانه ای را انجام می دهند. از قضای روزگار برای قسمتی از شرکت کار می کردم که هجم زیادی از این فرایندها رو مشاهده کرده و به قسمت سیاه و نه چندان مورد توجه عموم را تجربه کردم.
لکن این حقیر به آینده خودم لا اقل بسیار امیدوار هستم. این تجربیات یقینا روزی (یا حتی شبی) مورد استفاده قرار خواهند گرفت (ترجیح خودم شب است. به دلایل مشخص البته همچون علاقه به سکوت شب. وگرنه تصویر روز جذاب تر است).