شبان را دوست می دارم
در این شب زنده داریها
در این تاریكی مطلق
خدا هست و خیال تو
كسی من را نمی خواند
صدایی بر نمی خیزد
امیدی پا نمی گیرد
به جز شوق وصال تو
خطا گفتم
خطا گفتم
تو را هر گز نمی جویم
سخن از تو نمی گویم
تو هم ای بی وفا هرگز
مرا هرگز نخواهی دید
از این گلخانه متروك
گلی دیگر نخواهی چید
نمی خواهم بیندیشم
به سودایی عبث حاشا
نمی خواهم بیندیشم
به این پندار سودایی
فراموشم نمی داری
زمانی سر به زیر افكنده می ایی
و انگه
دستهایت را برایم باز می داری و
می گویی
خطا كردم
جفا كردم
ولی هرگز نمی دانی
كه من هرگز
نخواهم این پشیمانی
تو را
با سر بلندی های تو
من می پرستیدم
تو را
با آن غرور سخت
همچون خویش می دیدم
نمی خواهم جز این باشد
دل ان یار سنگین دل
غمین باشد حزین باشد
مرا هر چند بشكستی
نمی خواهم شكست تو
نمی خواهم كه اندوهی
ببینم لحظه ای حتی
در ان چشمان مست تو
نمی خواهم تو را هرگز
ولی ترك خیال تو
نمی دارم روا هرگز
(نوید هاشمی طبا )