دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند | واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند | |
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند | باده از جام تجلی صفاتم دادند | |
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی | آن شب قدر که این تازه براتم دادند | |
بعد از این روی من و آینه وصف جمال | که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند | |
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب | مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند | |
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد | که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند | |
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد | اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند | |
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود | که ز بند غم ایام نجاتم دادند |
۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه
حافظ
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
آدمیزاد
آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...
-
آمده است که موسیقی ذهن و زبان آدمی را باز می کند. حکایت یک موسیقی تلگرامی یا شاید واتسپی است که ما را با این بشر ایرانی آشنا کرده است. یک ه...
-
سه سال پیش در آستانه ۴۰ سالگی تصمیم گرفتم به خودم یک هدیه ویژه بدم. گزینه های مختلف رو بررسی کردم و در نهایت در ورکشاپ ۴ روزه تونی روبینز ب...
-
خوب سلام. من زنده ام هنوز. شما زنده اید؟ عجب چیزیه ها؟؟؟ مگه نعععع؟؟؟ الهی دردو بلای دينا بخوره تو سره عموی لجنش! با اون شاهين هم خيلي حا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر