۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

ديدي

صحنه را ديدم. بچه ها ريدند.
توي برنامه بعد از پيروزي غرور آفرين ساعي، اين خياباني هم مهد کودک درست کرده با اون بچه بازياش. دست دست! حالا دستا بالا بالا!! جاي خاله نرگس خالي بود با خاله شادونه جونم، که خيلي دوسش دارم!
مرگ بر کيبورد به دست مزدور. شعار جالبيه اين.
اساسي طرز تفکر من مشکل داره! خيلي هم مشکل داره. منطقم، منطق مزخرف به معناي واقعيه کلمه هستش که البته ميشه توجيه کرد که چرا اينجوريه، اما بايد درست بشه. لازمش هم ديليت کردنه و فراموش کردن يک پروسه و از همه مهم تر، ترسيم آينده و اينکه به چي بايد رسيد. امروز که داشتم منطقي صحبت مي کردم، از منطقم بدم اومد (بهتر بگم عوقم گرفت) و اصلاحش کردم. البته اين سر کلاس زبان اتفاق افتاد. بايد فرهنگ قديم قالب توي مخم رو اصلاح کنم.
بگذريم از اينکه آقاهه امروز از من براي خواهرش خواستگاري کرد و به قول خانومه توي کلاس، چقدر هم با غيرت!!!
تو گوشم دو عدد ليسنينگ (گوش کردني) داشت ور ور مي کرد، وگرنه زودتر متوجه مي شدم و مسيرم رو عوض مي کردم و 50 دقيقه توي ايستگاه منتظر اوتوبوس و تاکسي نمي شدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...