۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

کللللللنکن

در کل خوب بودند کارهایی که دیدم. همه چیز به زمان بستگی دارد و احتمالا شانس و یا همون قسمت که تقدیر، من رو کجا بخاط پرت کنه.
امروز هم یک کار خوب و نون و آب دار رفتم دیدم و یک کمی توش مشغول شدم. البته قبلا هم توش کار کرده بودم. اونم کار آشپزی و سرو غذا بود. بله! آشپزخانه دایی هادي اينا بود. اینم عکسی که با پرسنل صمیمیش انداختم. من، ميثم و علي (پسر دایی). چه ناهار توپی خوردم ساعت 4. بعدشم یک ساعتی خواب با حداقل لباس جلوی کولر. و بعدشم چایی مشت و واااای!!! مزه داد. چاییه با آدم زنا می کرد!
پيغام های محبت آمیز مبني بر تبریک عيد مبعث و پايان دوران خدمت، من رو مشعوف کرده است خفن ناک. يادم باشه که بگم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...