۱۳۸۶ آبان ۱۷, پنجشنبه

سه کم


يکي از چيزايي که جمعه (داشتم مي رفتم دفتر عمو مجتبي) ديدم اينه. دايي غزل توي سريال راه بي پايان. شخصيت مثل فيلمش بود. جدي و مصمم. کم حرف. راننده تاکسي اونقد ذوق زده شده بود که نگو. برگشته ميگه آقا من هر روز زودتر مي رفتم خونه تا سريال رو ببينم. منم خيلي بي تفاوت گفتم: ولي دوست من هر روز که پخش نمي کرد، فقط چهارشنبه شبا پخشش مي کرد. اونم باز به اراجيفش ادامه مي داد. و من ام پي تري را در گوشم چپاندم تا به موسيقي بپردازم.
اين کارايي که مشغولشم بيشتر ذهني هستند. خيلي دارم توي تنظيم وقتم توي اين بحبهه (غلطه ها! درستش رو نمي دونم) سربازي و اعصاب معصاب نداشتن و اين صحبت ها، مثبت مي شم. خوش بينم. گفته بودم قبلا. بجاي خوش خيالي دارم خوش بيني رو رد مي کنم تا بعدش ايشاالله بزنم توي گوش واقع بيني! اينا همش حرفه. در عمل، بايد کمي سختي بکشي. شايد بيشتر از يک کم. مثلا سه کم. :)
و اينکه اداره (محل کار پادگان) هم اتفاقاتي ميوفته که سعي مي کنم برام بي اهميت باشند. حداقل اينجوري وانمود مي کنم. خودم رو مي زنم به اون راه. هي! از زير کار در نميرما!!! کلي گفتم.

۳ نظر:

  1. خب امضا می‌گرفتی ازش! بعد هم خوش‌بینی که خوبه بابا ردش نکن!

    بحبوحه است گمونم.

    پاسخحذف
  2. نه بابا! خيلي سفت و عضا قورت داده بود طرف!! :D پر رو ميشد اونقت مي خواست کرايشم خساب کنم. حالا اگه خود غزل بود يه چيزي :D :D :)

    آره. الان دارم با خوش بيني حال مي کنم. قبلش خيلي خوش خيال بودم. اصلا خوب نبود اون.
    منم گمونم ;)

    پاسخحذف

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...