۱۳۸۶ مهر ۱, یکشنبه

اوس كريم

عجيب دنيايي است.
نمي دونم بايد آدم ها رو، حتي خدا رو سنگدل بدونم. سنگدل كه نه! مرگ حقه. خودش گفته كه هر كي يكبار طعم مرگ رو مي چشه. اما چجوريش خيلييه. پسر عمم. نيره خدا بيامرز. در اوج جواني و عزيز بودنشون رفتند. اونم خيلي بد. اون تصادف كرد با ماشين و با ماشينش سوخت. طفلي سعيد (داداشش) رفته بوده سردخونه براي تشخيصش از شدت سوختگي مثل چي مي خنديد و مي گفت اين حميده! داداشم؟ (باور نكردني بوده صحنه اي كه ديده!) يا نيره كه ديگه داغ حميد رو هم براي هممون تازه كرد.
حالا بگيم ما به كنار. داغ بچه براي مادر و برعكس خيلي درد داره. خيلي. موندم دو تا عمه هام، چطوري و بعد از چه مدت جاي خالي بچشون رو هضم كردند؟ نمي خوام ريز كارشون رو بدونم. بيشتر فكرم طرف همون اوس كريمه. موندم والا. چجوري دغدغه و دل مشغولي براشون ايجاد كرد تا دردشون يادشون بره؟ محاله اين كار از دست بشر بر بياد. محاله.
از اونجايي هم كه گفته شده به مرگ و البته به تولد نوزاد زياد فكر كنيد، من تا كسي ميره يا مياد، فكرم درگير ميشه. به قولي BUSY‌ ميشه. CPU USAGE مغزم ميره بالا.

چندي پيش روزانا، دختر خشگله اين خانوم به دنيا اومد. اخيران هم اين مادر رفت. خداجون! اوس كريم! قربان! اعلي حضرتا! به اين ما رمضونت. به جلال و جبروتت! به اسما الحسنات! و به شباي قدرت!‌ اين غم رفتن مادر رو براي بچش، خونوادش و دوستاش خفيف كن. ديگه سفارش نمي كنم بهت. خودت واردي!
--------------------
فردا پادگان پست دارم. اما عادت كردم و اصلا فكرش اذيتم نمي كنه. از اين بابت خوشحالم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...