مي دوني چيه؟ نمي دوني؟ ميگم خدمتت. بخون اينو:
بشنو اين نکته که خود را ز غم آزاده کني
خون خوري گر طلب روزي ننهاده کني
آخرالامر گل کوزه گران خواهي شد
حاليا فکر سبو کن که پر از باده کني
خوب؟ آره. حالا حالا ها مونده تا خونمون جا به جا بشه. احتمالا ميريم خونه خاله مولود. بعدشم اين اتاق من بهم ريخته هست، بايد هي نوت بوکمو بذارم زمين، بذارم روي ميز تحرير کوچيکم، تنبليم مياد! از اين رو ديروز جو گير شدم گفتم نميام. دونستي حالا؟ دلم خيلي مي خواد ببينمت! کي؟ تو ديگه! آره خود تو! شخص شخيص شما رو ميگم! اي بابا! بگذريم! اصلا با کارت سوختمم! کارت سوختم رو فرستادند همدان! LOL :)) خداييش همين براي يک ساعت خنديدن کافيه!
سال ها پيش که طراحي سايت درياي نور (پايگاه اينترنتي سينماي ايران و جهان) رو کار مي کردم، سرکار خانوم زهره نيازي تايپيست اخبار بودند. از روزنامه و اينور اونور خبر تايپ مي کردند و ما بر روي سايت قرار مي داديم. گذشت و گذشت و ما نتونستيم با ايشون کار کنيم. يک مدتي خودمون مي تايپيديم تا روزي از روزها، پسر عموي من، اميرحسين، گفتش آقا! اين روزنامه ها هرکدوم سايت دارند. برويد و از سايتشون استفاده کنيد. اون زمان، مقارن شده بود با اينکه من PHP رو توي دو هفته فراگرفته بودم و داشتم سايت ها رو مجددا DEVELOP مي کردم به اصطلاح! جونم براتون بگه. در عرض يکي الي دو هفته، متوجه شديم که مي تونيم با PHP بصورت خودکار اخبار رو از سايت هايي که مي خوايم بگيريم و متن خبر و عنوان خبر رو هم جداجدا بريزيم داخل بانک داده! پسر محشري شد. ما (آقاي مهندس حسيني و من) به اينکار مي گفتيم دست تو خشتک سايت هاي ديگه کردن. کاري که گوگل هم مي کنه. ما هم کرديم. خيلي سرويس هاي خوب خوب ديگه هم درست کرديم از اين فرمول که اگر خواستم بعدا ميگم ازشون. اينها رو گفتم تا بگم در اينجايي که هستم در پادگان کاري انجام مي شود بس گل - GEL - ! بچه ها اخبار روزنامه ها رو مي کنن مي چسبونن رو برگه آچهار! بعد مي دهند به 7-8 تا خانوم تا اونها رو تايپ کنند! مي توني بفهمي اين يعني چي؟ مي توني بفهمي؟ نع! من که اصلا دهنم باز نميشه به اينها بگم ميشه چي کار کرد! به يکي از بچه ها گفتم، گفت اگرم بگي نمي فهمن کارت چيه! اگرم بفهمن اين همه بند و بساط رو که تعطيل نمي کنن! منم گفتم بخاطر مديريت غلطشونه خوب! آقاي مهندس مثلا يکماه کارشو به ظاهر تعطيل کرد اما بعد از اون ديگه دغدغه تايپيست و ورود خبر رو نداشت.
دنبال صافکاري ماشين هستم. امروز يک 150 تايي SHORT STORY از اينترنت برداشتم تا اونجا بعضي روزها بخونمشون. به مرور تو بلاگ انگليسيم ميزارمشون. به مرور!
فرض کن هميشه سر غذا ما از مادر تشکر مي کنيم و دستت درد نکنه ميگيم، امشب مامان برداشته ميگه دستتون درد نکنه. اصلا حواسش نبود بنده خدا! کلي هم اينجوري خنديديم!
ديشب مجدد کابوس گندي ديدم! بده بده بد! با هواي عاليه امشب هم کلي حالي برديم و لذتي کرديم! خدا را شکر!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر