۱۳۸۶ فروردین ۲۴, جمعه

سگ - سوپور - سرباز

سلام

هفته عجيبي بود. شايد از زيادي مسايلي که بيهوده شده بودند فکر و ذهنم و نذاشتند به خودم و کارام و برنامه هام برسم اينجا رو هم آپ نکردم. شروع هفته اينجوري بود که به جاي اينکه ساعت 6 از خونه بزنم بيرون بايد ساعت 5 بزنم بيرون. بايد از اين به بعد ساعت 6 وارد پادگان شويم. به قول يکي از دوستان ساعت 5 صبح فقط سگ و سوپور و سرباز تو خيابونا ديده ميشند. حالا از شانس گل من، ساعت 3 نصفه شب يک کابوسي ديدم که تا ساعت 4 خوابم نمي برد. خيلي خيلي کابوس بدي بود. و از اينکه مي دونستم 5 صبح بايد بزنم بيرون ولي خوابم نمي برد به شدت لجم گرفته بود. پس اين از تغيير در ساعت خواب و بيداري!

يک شنبه کامپيوتر کامران (پسر عمه) رو بردم دادم تا ارتقاش بدهند.

دوشنبه هم اسکان داشتم. اونم مضخرف بود. 4 ساعت بيشتر نخوابيدم اون روز. پست سوم بودم و بعد از پست ساعت 10:30 تا 12:30 شب، پست بعديم 4:30 تا 6:30 صبح بود. خوب از 12:30 تا 4:30 مثلا آدم خوابش مي بره؟ پشه هايي که هي ورودي سوراخ مماخ آدم رو اففتاح مي کنن مگر ميذارن آدم بخوابه؟ سه شنبه (فرداي پست) هم به قدري بي حال بودم سر کار که يه سوتي دادم! البته در حالت عادي مقصر من نبودم اما اگر حواسم جمع مي بود يکي از بچه ها ضايع نمي شد. اتاق ما با پارتيشن جدا شده. من در قسمت اول هستم به همراه يک ستوان دوم که رسمي سپاه هست و بچه ها پشت پارتيشن هستند. اين ستوان دوم در اتاق نبود و بچه ها داشتند راحت حرف مي زدند. از همه چيز و به الفاظ مختلف هم اشاراتي مي کردند. منم سرم در مانيتور و کار خودم. (مثل سگ خوابم ميومد!!) بعد اين ستوان دوم وارد اتاق ميشه و من چون اصلا گوشم به حرفاي بچه ها نبود، متوجهشون نکردم که حرفاشون رو ادامه ندند. و اونا از همه چيز حرف زدند و اومدند ديدند که اين آقا توي اتاق هست و من هم چيزي نگفتم. خدا سر شاهده من اصلا نمي دونستم اينا چي دارند ميگن. بگذريم! من ازشون عذرخواهي کردم. (فکر کنم اونا خودشون بايد مواظب حرف زدنشون توي همچين محيطي باشند نه من! حالــــا!) ولي حال خوبي نبود. اسکان بعديم 5 شنبه، 13 ارديبهشت هست!!

مسئول مستقيمم در اونجا، و رسمي هاي اونجا، با کارايي که مي کنم حال مي کنن و هر کدومشون مي خواهند که من کارشون رو در اکسل در بيارم. سوالاتي که دارند من بهشون نشون ميدم که با اکسل به راحتي آب خوردن حل ميشه. (شايد اشتباه مي کنم!) بعد هم ميگم به آقاي علوي بگيد اگه اجازه دادند روشون وقت ميذارم. اين کاري که چند وقتي اونجا دارم روش کار مي کنم جهت اتوماسيون سيستم پرداخت هاي قراردادهاي افرادي هست که براي اونجا کار مي کنن. من نمي دونم اما آقاي علوي ظاهران بقدري از سيستمي که در اکسل در آوردم راضي هستند که گفتند که وقتي تکميل شد، يک سيستم هم براي مالي آن اداره درآورم. ديروز هم جهت حق الزحمه و وقت بيرون از پادگانم سئوال کردند که گفتم کار مي کنم اما بيرون از پادگان شايد هفته اي 3-4 ساعت بيشتر وقت نکنم. ديروز هم يک تلفن و يک سايت دادند گفتند ببينم برآورد هزينه کنم و به اون تلفن زنگ بزنم و راهنماييشون کنم. سايت هيات رزمندگان اسلام بود. (چه مهم شدم ها؟ نع؟) هنوز هم نديدمش. خلاصه کارام اينجوري ميگذرند.

ديروز (5 شنبه) رفتم کامپيوتر کامي رو تحويل گرفتم. چيز خوبي شده!

براي هفته بعد برنامه دارم که 2 روز مرخصي بگيرم و ماشين رو بدم تعمير. هم مکانيکي، هم برقي و هم اگر شد صندلي هاش رو يک نشوني بدم. در همين دو روز ميرم بانک مسکن پرس و جوي وامم. بايد کم کم با قيافم آشنا بشند ديگه؟ مگه نع؟

دايي هادي هم رفته تو کار سفارشات غذا. توي حسينيه همدانيها (توي برخي ايام تبليغ مي کنه که حاج حسين انصاريان توش صحبت مي کنه و پدر بزرگ مرحومم از بانيان اين حسينيه و همين حسينيه در مشهد هست) اين دايي هادي سايت مي خواد بزنه براي تبليغ کارش! ديروز با هم صحبت کرديم. گفتم 500 مي گيرم. اونم گفت باشه! ولي خورد خورد بهت ميدم. من مي دونم شما هم بدونيد خورد خوردش رفت سال ديگه. آره قربونش! ولي ميزنم سايت رو براش تا ايشالله براش بگيره کارش!

آهان! 4 شنبه خيلي بد بود. از پادگان اومده بودم. داشتم استراحت مي کردم. اين همسايه بغلي ما داره مي سازه! و الان در حال تخريب ملکش هست. در حال استراحت بودم که صداي بگو مگويي از کوچه شنيدم. بلند شدم رفتم ديدم بابام داد و بيداد مي کنه به کارگرا که دارند بد جوري خونه رو خراب مي کنن که خونه ما هم آسيب مي بينه. دردسرتون ندم بابام کلي بنده خدا عصبي شده بود و کلي بد و بيراه به اين و اون گفت. آوردمش تو. بعد نيم ساعت که من رفته بودم بالا پشت بوم تا ببينم چي به چي هست دوباره صداي بابا رو از کوچه شنيدم. سرم رو چرخوندم ديدم با سازنده اين ملک دست به يقه شده بوده. البته اونم بد جواب داده. بابام بهش گفته داري خونه ما رو خراب مي کني. اونم گفته که خراب ميشه که بشه. خلاصه با کله رفتم پايين و جدا کردم و ... حالا اين بابا (سازنده ملک مجاور) قرار شده بياد امروز صحبت کنيم تا شايد اتفاقات ديگري بيوفته! البته اتفاقات خير ايشالله! ....

خوب! اينا تا حالا ذکر وقايع اتفاقيه بود که تازه همش هم نبود. بنده افکاري در سر مي پرورانم که نميرسه به اين بلاگ. بخصوص در اون روزي که پست بودم به کلي ايده ها فکر کردم. نمي دونم چجوري حفظشون کنم که اينجا بتونم بيانشون کنم. اينترنتمون در پادگان هم هنوز قطعه.

اينقدر که به فکر گذر زمان هستم که زودتر بگذره، به اين فکر نمي کنم که زمانم چطوري بگذره!

5 شنبه هفته پيش هم با امير غيوران که در آموزشي بوديم و اکبر ملکي که هر دو از بچه هاي دانشگاه هستند قرار ملاقاتي در دفتر امير گذاشتيم و هم رو ديديم. اونجا عکس هايي که با گوشي امير در کرمانشاه گرفتيم رو گرفتم.

عکس 1
عکس 2
عکس 3

۴ نظر:

  1. salam Hamed jan , khoobe ke weblog et ro update mikoni
    barat ye email midam, mofasal tar minevisam,to ro be khoda movazeb e baba bash. man ke ghalbam gereft az in jaryani ke neveshti.khabar haye takmili ro ham be ma bede, salam e moon ro ham beresoon.to karet tooye computer kheili toope . oonvare donya ham ke beri miterekooni. bavar kon.eradatmand.Ebrahim

    پاسخحذف
  2. saaaaaaaaalam pesar amoye azizo dost dahtanim!
    khubi DOKI jan?
    agha delemon barat tangide!!!
    mamnon az lotfet! alhamdo lelah baba behtare! age khuda bekhad ishala khune dare ye saro samani migire ta baba ina rahat tar zendegi konan! ama az hersi ke 4 shanbe khurdam koli saram josh zade!
    ishala ke har ja hasty khosho shado salamt bashy

    be khanumet salam beresun
    be omide didaret dar manzelet!

    پاسخحذف

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...