۱۳۸۵ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

لپ چپ

سلام
جاي آمپولم درد مي کنه. خيلي! اونقد که امشب باشگاه نرفتم. مامان و اينا و دوستان ميگن آمپولو بد زده، اونقد که جاش خون اومده و شورتمو خوني کرده!
اين بلاگ رو خوندم کمي.
نوشتنم يادم رفته. حرف زدنم نمياد. دنياي حرفما حالا. الان هم حال شما چطوره؟
عيد اسکان نداريم. مرخصي هم نمي گيرم مي ذارم توي ارديبهشت يه سفري ميرم. يه جايي. دور. مثل قبرستون يا همون بهشت زهراي خودمون. چون خيلي دوره بهمون.
حال و حوصله کلافگي رو ندارم. دل و دماغ بي دماغي رو ندارم. حالم اصلان توپ نيست. لپ چپ باسنم! درد داره!
سوتي رو نگاه: امروز به بچه ها ميگم آمپي سيلين زدم :(( ..... مخلوطي از آمپول و پني سيلين
شايد خوب شدم ... زياد به حرفاي اين ايام من نتوجهيد. تو آموزشي فکر مي کردم که به چي مي تونم فکر کنم. حالا هم به همون دارم فکر مي کنم ...

۲ نظر:

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...