۱۳۸۵ آذر ۲۴, جمعه

چي بايد نگفت

سلام
فقط و فقط خوندن مطالب اين خانوم خبرنگار بهم حال داد. حالا حال مثبت يا منفيش بماند. اما حال داد. به خصوص اين لينک که در پست امروزش گذاشته. (توصيه مي شود اکيدان! که قبل از ادامه خوندن مضخرفات من، لينک ها رو بخونيد. تجديد خاطره ميشه!) اکيدان.

از همون خبرنگار:
اون روز جمعه به من ثابت کرد که یکصد سال است که هیچکی نتونسته این مردم رو عوض کنه من و ما چرا باید تلاش کنیم. مردمی که یک روز برای شاه شهید سینه می زنند و فرداش زیر علم مشروطه می روند و بعد از استبداد صغیر می گذرند و یک روز پشت قزاق می ایستند و فرداش برای تولد ولیعهد پسرش نمی گذارند ماشین شاه حرکت کنه.هر چی بکاریم باد درو می کنیم. این که هر شعاری باید با زبون این مردم باشه حتی اگه دروغ باشه قبول می کنند و ...

با علم به اين موارد، مي خوانيم:
- اين به اون: تو دادي؟
- اون به اين: نع! مگه تو دادي؟
- اين به اون: آره.
- اون به اين: درد داشت؟
- اين به اون: نع! خيلي هم حال داد

من، ساعت 9 شب در مسجد الزهرا - خ آبمنگل. سر کوچمون:
مرد مسني وارد شده، تو شلوغي. طوري مي خنده که مي خواد آدم رو خر کنه. مياد و ميره. يهو ديدم صف رو رد کرده رفته اول صف. بهش ميگم حاج آقا! شما خيلي دادي. بذار ما که جوونتريم تا پيشيمون نشديم بديم و بريم. پسر! يک قه قهه اي زد که نگو. حرفمو تکرار کرد (مي گفت آره ما 28 ساله داديم!!!) و بعد رفت ته صف. شوخي نداريم با کسي. همه دارند ميدن تو هم وايسا بده!

صدا و سيما و ارتباط زنده با اردبيل:
دختر زيبارويي با خوشحالي مي گفت: من امروز براي اولين بار دادم!!

دوستان و آشنايان اگر فکر مي کنيد از فعل دادن زياده از حد استفاده شده است، قبل از فعل دادن، کلمه راي را بگذاريد تا از بار منفي افعال کاسته شود. بنده هيچ قرضي ندارم.

من امروز صبح که بيدار شدم، ديدم حال مامان بده. نگو از صبح زود سر درد داره و با بابا رفته درمانگاه آمپول زده. فشارش افتاده بوده. بعدش گفتيم بريم خونه دايي جواد کرج. چون قرار بود بريم. گفتيم که ايشالله خاک کوچه شفاستو خوب ميشي. بابا رفته بود راي بده. رفتم از صف کشيدمش بيرون و گفتم زودتر بريم. رفتيم خونه خاله منصور. بعدم ديديم اونا رفتند راي بدند. با مسعود خاله پسر (پسرخاله مسعود) رفتيم محل اخذ راي. بابا هم همونجا رايشو داد و رفتيم کرج. توي ماشين آي موزيکالي حاليديم که لذتبخش بود. دست زندايي افسر درد نکنه. نمي دونيد چه دست پخت خوش مزه اي دارند و چقدر مهربون و دوست داشتني هستند. هم خودشون و هم بچه هاشون. خيلي زحمت ها کشيده بودند. دايي دختر الهام يه ليوان اختصاصي آب زرشک هم براي من آوردند و به عنوان توشه سربازي هم يک شيشه کامل آب زرشک بهم دادند. خيلي ممنونشونم. اونجا که بوديم براي دايي دختر زهرا و خاله دختر سميه هم دو تا وبلاگ درست کردم که هر وقت ديدم چيزي توش نوشتند لينکشون رو مي ذارم. چون اولين مطلب جفتشون رو خودم نوشتم براشون. و بعد هم آمديم تيرون. خوشبختانه خوب وقتي زديم بيرون که اصلا به ترافيکي بر نخورديم. شام هم مهمون خاله اينا بوديم و بعد اومديم منزل. خونه خاله هم کلي با خاله پسر مسعود و همگي گفتيم و خنديديم. از ماکروفرگرفته تا حلقه انگشتر و غيره ...

اومديم منزل و بعد من و مهدي رفتيم راي داديم. خنده بازاري بود. نحوه راي دادنمونو ميگم. اگر شد بعدان ميگم براتون. نوشتم. 6-7 خط شد. اما پاکش کردم. شايد بعدان گفتم.

برم بخوابم که فردا برم يکسري کار از پيش فکرنکرده بکنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

آدمیزاد

آدمیزاد موجود عجیبی است. بیش از دو سال پیش خرسند از نارنجی پوش شدن و عضوی از آمازون بودن، بودم. اما اکنون دو صد چندان خرسندم که دیگر برای آن...